سبد خرید
0

سبد خرید شما خالی است.

حساب کاربری

یا

حداقل 8 کاراکتر

کتابخانه ی محله ای

فاقد دیدگاه

خاطره : آقای غریب

کتاب فریادرس -کتابخوانی-خاطره
خاطره آقای غریب هنوز دستم را از روی زنگ در برنداشته بودم که در باز شد. تعجب کردم. با خودم گفتم حتما منتظر کسی بودند.تا آمدم دوباره زنگ بزنم پسر بچه ای در را باز کرد و گفت: کتابها را ...
namakketab
خاطره فروش کتاب یا هدیه ای جدید!آدم های مهربان را دوست دارم.او هم با مهربانی قرارداد بسته بود. . .اخلاق خوبش مشتری جذب کن بود من هم یکی از آن مشتری ها . . .اهل تلافی محبت ها هستم و ...
namakketab
ز بیرون می آمدم، دنبال کلید تو کیفم می گشتم . به کلید که دستم خورد تا در بیارم نگاهم به پیاده رو افتاد ، دختری با یک پلاستیک سیب زمینی داشت از جلوی خانه مان رد می شد . شال رنگی روی سرش انداخته بود، اما شلوارش تنگ بود، جورابی هم نپوشیده بود؛ تا حالا توی محل ندیده بودمش . گفتم باید تورش کنم!!!
ز بیرون می آمدم، دنبال کلید تو کیفم می گشتم . به کلید که دستم خورد تا در بیارم نگاهم به پیاده رو افتاد ، دختری با یک پلاستیک سیب زمینی داشت از جلوی خانه مان رد می شد . شال رنگی روی سرش انداخته بود، اما شلوارش تنگ بود، جورابی هم نپوشیده بود؛ تا حالا توی محل ندیده بودمش . گفتم باید تورش کنم!!!
namakketab