خاطره مهمانی چند تا کتاب باریک و بیست دقیقه ای خریدم . البته از هر جلد سه عدد، گذاشتم تو قفسه فلزی تو سالن پذیرایی، چند تا کتاب زیبا هم که قبلا خریده بودم رو بهشون اضافه کردم . یه ...
خاطره فروش کتاب یا هدیه ای جدید!آدم های مهربان را دوست دارم.او هم با مهربانی قرارداد بسته بود. . .اخلاق خوبش مشتری جذب کن بود من هم یکی از آن مشتری ها . . .اهل تلافی محبت ها هستم و ...
ز بیرون می آمدم، دنبال کلید تو کیفم می گشتم .
به کلید که دستم خورد تا در بیارم نگاهم به پیاده رو افتاد ، دختری با یک پلاستیک سیب زمینی داشت از جلوی خانه مان رد می شد .
شال رنگی روی سرش انداخته بود، اما شلوارش تنگ بود،
جورابی هم نپوشیده بود؛
تا حالا توی محل ندیده بودمش .
گفتم باید تورش کنم!!!
«خاطره ی مهمانی»راستش رو بخواین، یکم استرس داشتم. نمی دونستم چه برخوردی باهام میشه و خودم رو حتی برای نه و کنایه شنیدن از فامیل آماده کرده بودم.یک ساعتی از مهمونی و خوردن و خندیدنش گذشته بود که دیگه می ...