مادربزرگ ها هم عالمی دارند برای خودشان. دستت را می گیرند و می گذارند وسط قصه هایشان. عینک مادر بزرگ را برمی دارم! ها می کنم! با گوشه لباسم شفاف شفاف می شود. گونه ی آویزان و سرخش را می ...
خاطره صبحانه کتابیتو زمان دانشجویی کمتر کسی رو پیدا می کردی که هم درس بخونه و هم کتاب!معمولا دانشجوها یا فقط اهل کتاب متفرقه بودند و یا فقط اهل درس! یک روز توی سلف دانشگاه نشسته بودم و مشغول بازی ...