پوتین قرمزها
نوشتهی فاطمه بهبودی
انتشارات سوره مهر
بریده:
چشم اسرا را بستم و در عقب وانت جا گرفتیم.
باد سردی میوزید و سر بی موی سرهنگ از سرما سرخ شده بود.
کلاه کامواییام را از سر برداشتم و روی سر او کشیدم.
سرش را به این طرف و آن طرف گرداند، کلاه را لمس کرد و با صدای بغضآلودی گفت: شما دیگر چه مردمی هستید!
نمیدانستیم بغضش از عذابوجدان است یا میخواهد عواطفم را تحت تاثیر قرار دهد. جوابی ندادم و چشم دوختم به جاده.
صدای سوز گریه سرهنگ را در میان زوزه باد میشنیدیم
دیدگاهها0
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.