کتاب از دیار حبیب
نویسنده: مهدی شجاعی
انتشارات : نیستان
بریده کتاب :
“میثم بدین خاطر که دوستدار پیامبر و علی است، سرش در کوفه بر دار می رود و شکمش بر بالای دار، دریده می شود…”
سایه نشینان از شنیدن این خبر دهشتزا، حیرت می کنند، آرنج ها را از زمین بلند می کنند و سرها را بلند می کنند و نزدیک می گردانند تا حیرت و وحشت را در چهره میثم ببینند؛ اما میثم، آرام لبخند می زند و دست حبیب را بر شانه خویش می فشارد و می گوید: بگذار من بگویم.
چروک تعجب بر پیشانی حبیب می نشیند: تو بگویی؟
آری، من نیز پیرمردی گلگون چهره را می شناسم، با گیسوانی بلند و آویخته بر دو سوی شانه که به یاری فرزند پیامبر از کوفه بیرون می زند، سر از بدنش جدا می شود و سر بی پیکر، در کوچه پس کوچه های کوفه، می گردد.
انگار چشم و چهرۂ حبیب از شادی و لبخند، لبریز می شود. دو سوار، دست ها و شانه های هم را می فشارند و بی هیچ کلام دیگر، وداع می کنند.
طنین گام های دو اسب، بر ذهن و دل سایه نشینان چنگ می زند. یکی برای خلاص از این همه حیرت، می گوید: دروغ است، چه کسی می تواند آینده را به این روشنی ببیند.
صفحه ۷
دیدگاهها0
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.