آرزوی چهارم
نوشته اکبر صحرایی
بریده:
شمشاد حس کرد زبانش سنگین و بزرگ شده، مثل تکه ای چوب خشک! از حال می رفت و تا هوشیار می شد، فکرش پرواز می کرد به غول چراغ و خاطرات تنها مسافرتی که با خانواده رفته بود بوشهر، دیدن خواهرش خدیجه.
(… غول رفت… آب دریا… موج… گوش ماهی… آرزوی چهارم: جنگی توی دنیا نشه… عروس کوچک دریایی کف دستم مرد و کوچک شد، انگار قطره بزرگی آب تبدیل شده بود به عروس دریایی، شفاف مثل بلور…)
دیدگاهها0
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.