1. یک روز که مشغول کندن زمین و مرزکشی دامنه های پرشیب و ناهموار بودیم، به دسته ای از نیروهای ساده دل و خوش باور کومله برخوردم که آموزش نظامی و ایدئولوژیک می دیدند. فریادهای مربی را می شنیدم که در دره می پیچید و نوید پاداش خلق ها و جاودانی در یادها را پس از کشته شدن در راه آرمان های سازمان می داد.
این موضوع چیزی بود که نمی توانستم به آن نخندم. توی کلاس های ایدئولوژیک کومله هم هیچ وقت نفهمیدم چطور می شود تنها به ماده معتقد بود و بدون اعتقاد به خدا و آخرت در راه عقیده ای جان داد و بعد هم توقع کسب پاداش معنوی پس از مرگ داشت.ص١۵١
2. اذان مغرب بی قرارترم کرد. بچه های سپاه عجله داشتند مرا زودتر به خانه برسانند. وضو گرفتیم و به نماز ایستادیم. سر قنوت نماز صدای مادرم در سالن پیچید، گریه می کرد و کیانوش گویان به دنبال من می گشت. با شنیدن صدای مادرم قلبم لرزید. نماز را شکسته بسته خواندم و به پای مادر افتادم. لحظه ی عجیبی بود. هر دو گریه می کردیم. بوی آغوش مادر بغض کهنه ام را شکست و تسکینم داد. ص١٩٩
3. از پشت بام پایین آمدم. شیلان به دنبالم آمد و گفت:
_کجا میری؟
_می رم، باید برم قبل از اینکه دلخوشیمو از دست بدم.
_سزاواره این جوری تمومش کنی و بذاری بری؟
_کارای مهمی دارم. اول از همه جنگ! اگه ما نجنگیم هیچ وقت نمی تونیم از تو و امثال تو مراقبت کنیم. جنگ قشنگ نیست ولی حالا که اومده سراغمون، باید مردونه جلوش وایسیم.
در دل هزار حرف نگفته داشتم. باید به او می گفتم که رفتنم نشان بی مهری نیست. باید می گفتم می خواهم بروم تا تو آرزو بمانی و بمانی! ص ٢۴٩
دیدگاهها0
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.