تب ناتمام
(روایت زندگی شهلا منزوی، مادر جانباز
شهید حسین دخانچی)
نویسنده: زهرا حسینی مهرآبادی
انتشارات: حماسه یاران
بریده:
(( مامان! بچه خودت رو نشناختی؟ )) برگشتم. صورت رنگ پریدهی علی را که دیدم، دلم هُرّی ریخت. انگشت اشارهاش سمت راست راهرو را نشان میداد. مردّدد، علی و بعد حاجی را نگاه کردم و راه افتادم. قلبم داشت از جا کنده میشد. صدای قدمهایم توی سرم میپیچید. من که آن اتاق را دیدم، من که شش مجروحش را خوب نگاه کردم. حسین مگر چه وضعی داشته که منِ مادر نشناختمش؟!
من هنوز شماره می گرفتم و حسین هنوز نگران بود، که علی آمد؛ با یک وجب خاک روی مژه و رنگ پریده. گیج و منگ بود و عین آدم آهنی راه می رفت. تا رسید، دمر افتاد روی تخت و زد زیر گریه. شده بود همان که دلهره اش را داشتیم. بمب دقیقا خورده بود توی خانه حاج محمود و کسی را زنده نگذاشته بود.
جنازه ها را که از زیر آوار بیرون می کشیدند، علی دیده بود.
ص ۱۴8
حسین مجروحیتش رو قبول کرده بود؛ با تمام محدودیت ها و سختی ها. راضی شده بود به این که ۲۴ ساعت شبانه روز رو روی تخت بخوابه؛ به این که حتی نتونه از این پهلو به آن پهلو بشه؛ به این که یک خواب راحت نداشته باشه؛ به این که دیگر نتونه حتی یک ساعت بدون درد رو در عمرش تجربه کنه؛ به این که هر چند روز یک بار، در آتش تب دست و پا بزنه و درد تا عمق جانش فرو بره.
ص ۱۸۶
فکرش را هم نمی کردم پشت این آمدن ساده و بی اطلاع، آن همه ماجرا خوابیده باشد، طولانی و دنباله دار؛ آن قدر که بیش از دو سال کش بیاید و آن طور تمام شود. یک اتفاق به زعم آن موقع من، احساسی افتاده بود. یک دختر ۲۱ ساله رفته بود بنیاد و از قصدش برای ازدواج با یک جانباز نخاع گردنی گفته بود. آنها هم بعد از کلی دست دست کردن و نمی شود و نداریم، حسین را معرفی کرده و دختر را همراه مشاوره بنیاد فرستاده بودند.
ص ۲۱۷
قطره اشکی از گوشه چشمش راه گرفته بود و پایین می ریخت. لب به پیشانی اش گذاشتم و آخرین سفارش ها را کردم. “حسین! سلام ما را به امام زمان برسون، سلام ما را به حضرت رسول برسون، سلام ما را به اونهایی که بهشون سلام دادی، برسون…” به قدر یک عمر حرف داشتم؛ به قدر تا قیامتی که باز می دیدمش. اما حسین آن قدر فرصت نداشت. سرم هنوز روی پیشانی اش بود که دستگاه آخرین نفس را بلند و کشدار کشید و تق خاموش شد.
ص ۲۶۷
دیدگاهها0
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.