کتاب گردان قاطرچی ها
نویسنده: داوود امیریان
انتشارات کتابستان معرفت
بریده کتاب:
یوسف با صدای آهسته رو به آقا ابراهیم گفت: دستت درد نکنه آقا ابراهیم. خوب ما رو فیلم ملت کردی.
آقا ابراهیم با قیافه حق به جانب گفت: کدوم فیلم یوسف جان؟
_مگه نمی بینید؟! ملت رسما دارن به ما می خندن و چشم و ابرو می آن. نمی شد اینا رو با ماشینی، کامیونی، چیزی بفرستید؛ ما هم با قطار پشت سرشون می رفتیم؟
_اون وقت کی حواسش به قاطرها می بود؟! هر چی نباشه تو و دوستانت قبول مسئولیت کردید و قاطرها تحت نظر شما هستن.
در گوشه دیگر سیاوش داشت به کودکان و نوجوانان کنجاو درباره قاطرها توضیح می داد و حسابی احساس غرور می کرد. یک پسر بچه که سرما خورده بود و تند تند مُفش را با آستینش پاک میکرد پرسید: ازشون نمی ترسی؟
سیاوش با غرور گفت: از چی بترسم؟ اینا کاری با من ندارن. منو می شناسن.
در همین لحظه، قاطری به اسم عقاب که یک چشم و خیلی شرور بود و بی قراری می کرد…
بریده کتاب(۲):
اطرافیان سیاوش و دانیال پراکنده شدند. دانیال که بغض کرده بود، به مرد سبیلو گفت: خیلی سنگ دلی! بی معرفت!
_برو رد کارت بچه. به تو چه؟ مال خودمه هر کاری بخوام می کنم.
سیاوش دست دانیال را کشید و به زور او را دور کرد و گفت: چرا داد و هوار می کنی؟
دانیال دستش را به زور از چنگ سیاوش بیرون کشید و فریاد زد: ول کن دستم رو. تو دیگه چی می گی؟
_چرا خل بازی درمیاری؟ من یه نقشه دارم. فقط نباید جلوی چشم اون یارو سبیلو باشیم که بهمون گیر نده.
_نقشه؟ چه نقشه ای؟
_هستی؟
_تا آخرش!
سیاوش به تپه های سنگی و درختچه های وحشی که دامنه تپه ها را پوشانده بود، اشاره کرد و گفت: خوب نگاه کن. فقط کافیه خرسه و توله هاش به تپه برسن. بعدش آزادن. باید کاری کنیم که… اصلا تو بسپارش به من. فقط باید کمکم کنی و اگه گیر افتادیم آدم فروشی نکنی!!
_نامرداش آدم فروشی می کنن. بزن یا علی!
و برای اولین بار با هم دست دادند.
بریده کتاب(۳):
چند بار بگم، می خواهیم برویم قاطر بخریم، واسه تفریح و خوشگذرونی که نمی ریم. انگار حرف به گوش سیاوش و دانیال نمی رفت. یوسف کم آورده بود. کلی با آن دو سر و کله زده بود تا در مقر بمانن، اما سیاوش و دانیال پایشان را در یک کفش کرده بودند که الا و بلا باید بیاییم…
قاطرها که آسوده در حال استراحت و یا خوردن علف ونان خشک بودن، یک آن وحشی شدند. سیاوش دوید طرف کوسه جنوب و یک لگد به شکم او زد و هوایی شلیک کرد. “کوسه جنوب” هم نه گذاشت و نه برداشت و یک جفتک سهمگین درست به تخته سینه سیاوش شلیک کرد سیاوش شوت شد و هنوز در هوا بود که “قزمیت” هم او را مهمان جفتک خود کرد، سیاوش به طرف دیگر پرت شد و بازهم در هوا “پیکان” یک کله جانانه به شکم سیاوش کوبید. سیاوش قبل از اینکه روی زمین پرت شود و در سرگین خیس ادرار و علف های خیس بو گرفته سقوط کند، از هوش رفته بود!
بریده کتاب(۴):
حسین که بی اختیار شانه چپش را می مالید، گفت: اینم از بخت و اقبال بلندمه که سر از گردان قاطرها درآوردم. چاره ای نیست؛ من می مونم.
کربلایی که نفسش جا آمده بود گفت: لااقل اسم گردان داره. خودش غنیمته. می تونم تو دِه سرم رو بالا بگیرم که تو گردان بودم!
علی گفت: عرض کنم که واسه من فرقی نمی کنه، چه این جا باشم، چه درمونگاه؛ من امدادگرم.
یوسف لبخندزنان گفت: بودن شما پیش ما غنیمته. یه دکتر که دوا درمون سرش بشه، کلی می ارزه، قدمت روی چشم.
علی خندید و گفت: به شرطی که ازم نخواید به قاطرهای سکته کرده و مجروح، تنفس دهن به دهن بدم!
ص ۷۸
مرتبط با کتاب گردان قاطرچی ها
بیشتر بخوانیم…
کتاب فرزندان ایرانیم : جنگ را طنز کرده است که هم خواندنی تر…
بیشتر ببینیم..
انیمیشن زیبایی براساس کتاب #سلام بر ابراهیم