کتاب ویولون زن روی پل

کتاب ویولون زن روی پل
نویسنده: خسرو باباخانی
ناشر: جام جم

بریده کتاب(۱):

می دانی آقای دکتر میرلوحی، درست است معتاد بودم و کم و نداشته زیاد داشتم، اما خب داشته هم زیاد داشتم. اجازه بدهید کمی از خودم تعریف کنم. من اساسا آدم آرام و مهربانی بودم و هستم. به ندرت عصبانی می شدم. حتی در اوج خماری و سقوط آزاد و به هم ریختگی و فروپاشی کامل، به کسی پرخاش نمی کردم. هرگز به روی کسی دست دراز نکردم. هرگز در خلوت و در جمع چرت نزده بودم. عشقم مطالعه بود و نوشتن. خب تا آن زمان چند کتاب از من منتشر شده بود، جوایز معتبری برده بودم. به قدر خودم اسم و رسم و آبرو داشتم. حافظه کم نظیری داشتم. شغلم مامور خرید بود. بالطبع با ده ها مغازه و شرکت و کارخانه و مراکز بزرگ بازرگانی در تماس و تعامل بودم.

شاید باور نکنید، دفترچه تلفن نداشتم، چون همه چیز یادم می ماند. هیچ چیز یادم نمی رفت. اما چه بگویم که آن کپسول ها با من چه کرد. ذره ذره حافظه ام را خورد. کار به جایی رسید که حتی تلفن همراه خودم و تلفن ثابت خانه را هم فراموش کردم.
ص ۵۳

 

بریده کتاب(۲):

وصف ناشدنی است. هرگز قادر به توضیح آن لحظه نیستم. فقط یک چیز بگویم، راست و حسینی؛ انگار بار سنگین جهان خلقت از روی شانه هایم پایین گذاشته شد. انگار همه زنجیرها از گردن و دست و پایم باز شد. صدای باز شدنشان را شنیدم. یادم هست روز چهارشنبه نوزده مهر ماه ۹۱، وقتی رفتیم آکادمی برای گرفتن گل رهایی از دست مهندس، آن جا در مقابل صدها نفر عرض کردم من زیاد رنج کشیدم. امیدوارم رنج های من پله های شادی دیگران باشد. گفتم همسر من طاووس خانم است. من سی سال پاهای زشت این پرنده زیبا بودم. ان شاالله مرا ببخشد، حلال کند و فرصت بدهد تا جبران کنم. ماه طاووس هم وقت مشارکت گفت خسرو هرگز زشت نبود. همیشه تاج سر من بود. حالا زیباترین و باشکوه ترین تاج سر دنیاست. دکتر گفت: رهایی تان مبارک.
ص ۱۴۸

 

بریده کتاب(۳):

نه آقاجان، این حرف ها نیست. شما نبودید، ابراهیم الان خاک شده بود. من هر شب منتظر مرگ بودم. صحنه ای را مجسم می کردم که گوشه پارک مرده ام؛ در دل زمستان، نیمه برهنه، کثیف، بی کس، با یک ویولن کهنه، با یک سرنگ در رگ کشاله ران. بعد می دیدم مامورهای شهرداری با روی ترش کرده، ماسک بر صورت و با کلی ناسزا من را بلند می کنند و می برند و جای پرتی بی نام و نشان دفن می کنند و خلاص.
ص ۲۰۱

 

بریده کتاب(۴):

گفت: تزریق شیشه و هروئین، اجازه کار نمی داد. در این مدت شریکم با سندسازی مغازه را بالا کشید. تازه خانه به اسم نگار بانو بود، و الا همان اول می فروختم. یک روز آمدم، دیدم پدر نگار بانو، خانه را فروخته است. چند ماهی رفتم خانه پدری. مادرم سخت مریض بود. از من می ترسید؛ نگرانم بود. پدرم هم از من می ترسید. نگران بود برادرم را هم معتاد کنم. نگران بود بلایی سر خواهرهایم بیاورم. بنده خدا همه کار برای نجاتم کرد، نشد. کلی وسیله از خانه دزدیدم و فروختم. حتی طلاهای مادرم را وقتی روی تخت خوابیده بود و از شدت شیمی درمانی، نیمه بیهوش بود، به زور از دستش و گردنش درآوردم و باز کردم و رفتم مفت فروختم.
ص ۲۰۵

بریده کتاب(۵):

بحث جلسه بر سر این بود که آیا اعتیاد با مرگ از بین می رود؟
چند ثانیه بیشتر نتوانستم سرپا بمانم. انگار زیر پایم خالی بود، مثل چاه. سقوط کردم داخل چاه. خدایا داشتم یخ می کردم. باید مراقب می بودم خارهای بلند به دست و پایم نروند. خیلی ترسناک بود. دورتادور تپه، تیرک های چوبی بود و روبانی قرمزرنگ تیرک ها را به هم وصل می کرد. زور زدم تا روبان را پاره کنم و بگذرم. درست در لحظه ای که حس کردم روبان دارد پاره می شود، به وضوح تمام شنیدم که کسی گفت: رد بشی، مردی و تمومه. این صدا را، این ندا را با همه دل و جان شنیدم. ص۶۵

بریده کتاب(۶):

این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست. ده تا که کم می کردم، رعشه می گرفتم. انگار برق بهم وصل می کردند، آشکارا می لرزیدم. دلهره غیرقابل تحملی می آمد سراغم. رفتم مشورت با زعمای قوم محترم مصرف کننده. فرمودند: ترک قرص خیلی سخت است. باید با تریاک کم کنی. یک گرم تریاک بخور، ده تا قرص کم کن. همین طور کم کم تریاک را زیاد کن، قرص ها را کم کن.
شروع کردم مصرف تریاک. بندگان خدا راست می گفتند. تریاک زیاد شد، اما یک جا را اشتباه می کردند. قرص ها کم نشد که نشد. شدیم دو گانه سوز. ص۸۲

بریده کتاب(۷):

ما برای رهایی باید سه سفر را طی کنیم، که برای رهایی از مواد مخدر دو سفر الزامی است. سفر اول، از مصرف مواد مخدر تا قطع آن. سفر دوم، از قطع مواد مخدر تا رسیدن به خود. سفر سوم، از رسیدن به خود تا رسیدن به خالق خود یا قدرت مطلق. متوجه شدید؟ ص۱۴۰

بریده کتاب(۸):

هیچ فهمی، هیچ دانایی ای یک دفعه به ما اهدا نمی شود. هزینه اش را باید بپردازیم. در وجود همه انسان ها دو مثلث است، مثلث دانایی یا نور، مثلث جهالت یا تاریکی، که این مثلث از سه ضلع ترس، منیت و ناامیدی تشکیل شده است. ص۱۹۴

بریده کتاب(۹):

من به طرز وحشتناکی در برابر عشق و محبت شکننده ام. تسلیمم. به زانو در می آیم. آقا خسرو آن قدر دانایی و تجربه داشت که وجود خشک و تشنه و پر سوال من را سیراب می کرد. فقط خدا می داند که من بهترین لحظات زندگی ام وقتی بود که کنار ایشان در لژیون می نشستم و غرق می شدم. گرسنگی، سرما، بی پولی، بی کاری، بی جایی، همه از یادم می رفت. من در کنار این مرد بهشت را تجربه کردم. من شب های پاییز و زمستان در کنج سرد و لخت پارک با حرف های این مرد گرم می شدم، جان می گرفتم، روح به کالبدم دمیده می شد. ص۲۰۱

مرتبط با کتاب ویولون زن روی پل:

بهتر بخوانیم…

خرید کتاب آقای سلیمان می شود من بخوابم : رمانی زیبا و روایتی از راه درست و مسئله انتخاب

بیشتر ببینیم…

چرا به موبایل اعتیاد دارم؟!

 

کتاب یار
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *