کتاب قدیس : ابراهیم حسن بیگی
معرفی:
بعضی ها گنج دارند و باز هم در فقر و نداری زندگی می کنند. آن وقت کسان دیگری از این گنج بهره می برند. این کتاب نقشه آن گنج است.
در بهره بردن از این گنج تردید نکن.
بریده کتاب(۱):
کشیش در حالی که به سمت محراب می رفت، دکمه های پالتویش را باز کرد، اما وقتی چشمش به محراب افتاد، ایستاد، خیره به محراب نگاه کرد، همه چیز به هم ریخته بود. تریبون سخنرانی واژگون شده بود و چهارجاشمعی پایه دار برنجی رو زمین افتاده بود.
کشیش احساس کرد که پاهایش سست شده است. دستش را روی میز تکیه داد. سرقت دو هزار دلار، در مقابل کتابی که به دست آورده بود..
بریده کتاب(۲):
یکی از آن دو، زیپ کاپشنش را پایین داد و در حالی که با دست استخوانی اش کارد حمایل شده در کمربندش را نشان می داد، گفت:
پدر! ما با شما کاری داریم، یک کار کوچک!
بعد با سروچشم و ابرو به کشیش فهماند که باید حرف او را جدی بگیرد. یکی از جوان ها جلوتر رفت و دیگری را بست. مرد یقه قبای کشیش را به دست گرفت و را به طرف خود کشید. سرش را به صورت کشیش نزدیک کرد. طوری که بوی مشروبی که خوره بود، به بینی کشیش خورد:
بگو آن کتاب قدیمی کجاست؟
بریده کتاب(۳):
اشعث بن قیس از فرماندهان علی وجنگجوی توانمند گفت:
ای علی میدانی که مرا از جنگ باکی نیست و من همیشه مرد جنگ و میدان های نبرد بوده ام، اما در حال حاضر ادامه ی جنگ را به ضرر اسلام و مسلمانان میدانم پس به پیشنهاد این یارانت گوش بده و دعوت معاویه را بپذیر.
مرد میانسالی مشت هایش را گره کرد و روبه علی فریاد زد:
ای علی!!!!
اگر تن به خواسته ما ندهی ما تو را همچون عثمان به قتل خواهیم رساند…
بریده کتاب(۴):
ای مالک! خواص جامعه همیشه بار سنگین را بر حکومت تحمیل میکنند.
زیرا در روزگار سختی: ️یاریشان کمتر است،
در اجرای عدالت: از همه ناراضیتر، ️
در درخواستهایشان: پافشارتر، ️
در عطا و بخشش: کم سپاستر،
به هنگام منع خواسته ها: عذر پذیرتر،
و در برابر مشکلات: کم استقامت تر می باشند.
بریده کتاب(۵):
کشیش ((میخائیل ایوانف)) مردی نبود که حین سخنرانیاش، مکثی طولانی داشته باشد و زل بزند به جوان غریبه ایی که انتهای سالن ایستاده بود و با چشم های بادامی اش به او نگاه میکرد…
بار دیگر نگاه کشیش به مرد غریبه افتاد که کیف سیاه رنگ نسبتاً بزرگی را به سینه فشرده بود.
یک مرد غریبهی مسلمان با کیف سیاه در یک کلیسای ((اورتدوکس))، چیزی نبود که کشیش بتواند از کنار آن به راحتی بگذرد و فکر نکند که چنین مردی ممکن است به قصد شومی وارد کلیسایش شده باشد و دست به اقدام تروریستی بزند…
بریده کتاب(۶):
علی غمگین ومتفکر در مقابل چادر فرماندهی اش ایستاده بود و به نقطه ای خیره شده بود که در آن عده ای به دور اشعث حلقه زده بودند و او داشت عهدنامه ی حکمیت را با صدای بلند برای آنان میخواند.
علی وقتی از میان جمع بیرون آمد که مالک و چند تن از یارانش را درکنار خود دید، و گفت: میبینی که مردم بی وفای کوفه چگونه فریب معاویه را خوردند من سست عنصرتر از اینان جماعتی ندیدم.
بریده کتاب(۷):
ای ابوذر تو برای خداخشم کردی و لذا مردم به خاطر دنیایشان از تو ترسیدند و از اطراف تو پراکنده شدند و تو به خاطر دینت از آن ها ترسیدی پس دنیا را به آن ها واگذار که پیروزی واقعی از آن توست.
بریده کتاب(۸):
کشیش به پسرش گفت:
فردا عصر به کلیسا میروم و موعظه میکنم.
سرگئی*پسرش* گفت: و حالا دارید برای موعظه تان از نهج البلاغه یادداشت بر می دارید؟ کشیش گفت: بله علی پیرامون دنیا و آخرت و آیین زندگی مطالبی دارد که بیان آن مرا از سخنرانی تکراری نجات میدهد. می خواهم این بار از زبان علی بامردم صحبت کنم.
پسر باتعجب پرسید: و به آنان می گویی سخنان علی است؟
کشیش پاسخ داد: چه عیبی دارد اگر مردم بدانند سخنان علی است؟!
پسر گفت: ولی پدر این کار تبلیغ دین اسلام است.