کتاب خال سیاه عربی
نویسنده: حامد عسگری
انتشارات امیر کبیر
معرفی:
“خال سیاه عربی” داستان یک سفر غیر منتظره است به جایی که خیلیها سال ها در حسرت رفتن به آنجا می سوزند. داستان سفری است به قطعه ای از بهشت پر از نشانه هایی از بهشتیان…
قلم روان و سادگی و صمیمیت نوشتار کتاب، آنقدر تو را جذب می کند که باور نمی کنی ساعت هاست کتاب را دست گرفته ای و زمین نگذاشته ای. ضمن اینکه همه اش دوست داری کسی پیشت نشسته باشد و تو قسمت هایی از کتاب را برایش بلندخوانی کنی تا لذت خواندنش را به دیگران هم منتقل کنی.
بزرگ ترین نقدی که می شود برای این کتاب گفت این است که از طرفی حیف است که همه اش را در یک روز بخوانی؛ و باید آرام آرام در خواندن پیش بروی.
و از طرف دیگر آنقدر جذاب است که نمی توانی کتاب را زمین بگذاری و یک شبه تمامش خواهی کرد.
بگذریم از نقدهای ریز و درشتش…
بریده کتاب:
من توی هفت سالگی ام عاشق خدایی شده بودم که نیش حاج معصومه را زنده می کند، با دستور او، عروس خاله عالیه بچه اش می شود، و اگر صدایش کنم از ته دل، کاری می کند استقلال گل نخورد.
گرم بندگی و پرستیدن همین خدا بودم که خبر رسید بی بی صدیقه قرار شده با حاج میرزا محمدش بروند خانه خدا. هیچ جوره توی کتم نمی رفت. یعنی مثلا چه جوری؟ اصلاَ خانه خدا کجا هست؟ مگر این خدا همه جای دنیا نبود؟ پس حالا یک کاره خانه دار شده؟ چه حرف ها؟! یعنی خدا گفته بلند شوید بیایید منزل در خدمتتان باشیم؟!
بریده کتاب(2):
نمی دانم چقدر طول کشید که به خانه رسیدم. آنقدر دیر شده بود که هیچ سوپری و شیرینی فروشی ای باز نمانده باشد. دست خالی رفتم توی خانه. سفره پهن بود برای من. با همسرم چشم توی چشم شدیم و بغضم ترکید.
صدای گریه ام همه را براق کرد که چی شده؟ نه به آن شدت، ولی مثل جوکر می خندیدم؛ از آن خنده ها که گاهی اشک غالب می شود و گاهی خنده. همه می پرسیدند: “چی شده؟” و تمام توانم را توی لب هایم جمع کردم که بتوانم کلمه تولید کنم و فقط رمقم با یک جمله رسید: “دعات مستجاب شد. من هم امسال میام حج.”
بریده کتاب(3):
رسیده ام پشت دروازه بقیع.
زنان و دختران هم خاک و هم ریشه ام، ایرانی ها، دارند به رسول خدا سلام می دهند.
شاید دارند گله می کنند که راهشان نمی دهند.
خودشان می گویند جنت البقیع.
این چه جنتی است که نگهبان هایش صدا بلند می کنند به نه گفتن با عتاب؟
بد توی پرم خورده.
برای کسی که سی وچند سال است مشهد و کربلا رفته و کمتر از گل نشنیده، خیلی زور دارد یکی با باطوم به کمر و لباس پلنگی بگوید:
” نه، برو!” و پررو پررو در را هم ببندد.
پشت بیل خورده ام انگار. برمی گردم رو به گنبد سبز و می گویم: “چه وضع است آقاجان؟”
بریده کتاب(4):
یک ضرب المثل انگلیسی می گوید “کلمه ها می توانند شما را بکشند” “حرِّک زائر” داریم تا “حرِّک زائر!”
یکی توی کربلا می شنوی و یکی توی بقیع.
آن حرّکها برای این است که سریع بروی که زیارت به بقیه هم برسد و این حرّک ها برای این است که غربت افزایی کند.
خیلی حرف است که یکی با چوب پر لطیف و رنگی آرام بزند روی شانه ات با خنده بگوید “برو” و یکی با باطوم و پوتین و لباس پلنگی بگوید “حرّک زائر” و بزند زیر دوربینت.
مرتبط با کتاب خال سیاه عربی 👇👇👇
بیشتر بخوانیم…
خدا خانه دارد : کتابی برای روزهای دلتنگی
بیشتر ببینیم…
همه خودت را خرج خدا کنی رشد می کنی