فوق سری ، بهزاد بهزادپور، نیستان
معرفی:
حال و هوایی کاملا متفاوت، پر از هیجان و استرس، پر از پیشامدهای ناگهانی و دلهره آور فقط با خواندن این کتاب.
خلاصه:
یک کشتی باری ایرانی، محموله ای سری را از کره شمالی به مقصد ایران می برد، در راه برای بارگیری کالاهای دیگر وارد فیلیپین می شود که در آنجا توسط مأمورین و جاسوسان و نفوذی های اسرائیلی و آمریکایی، کانتینری حاوی مواد میکروبی برای متهم کردن ایران به ساخت بمب های میکروبی وارد کشتی می شود و این در حالی است که اوضاع را متشنج و غیر قابل کنترل کرده اند تا کسی از وجود این محموله و بازرسی آن با خبر نشود. با رابط هایی، این خبر به کاپیتان می رسد و …
بریده ای از کتاب (۱):
کاپیتان: حالا خودمونیم، حضرت عباسی، تو این کانتینرها چیه که شما پیشقراولش کشتی بدلی می فرستید و آمریکایی ها هم برای شناساییش جاسوس نمره ی (۱) میفرستن ؟
صدا: فقط می تونم بگم سفارشیه.
کاپیتان: هسته ای مسته ای که نیست ؟
صدا: به شدت می خندد، نه بابا،
از لحاظ قانونی و بین المللی سر سوزنی اشکالی نداره، ولی تلاویو و واشنگتن نسبت به سفارشی بودنش به شدت حساس شدن. (صفحه ۴۰)
بریده ای از کتاب (۲):
زن: نمیدونم … نمیدونم …
کارآگاه مانند گرگی زخم دهانش را به صورت غرق خون و متورم زن نزدیک کرده و وحشیانه پی در پی کلمات را تکرار می کند. در دست های کارآگاه نوزاد شیرخوار دست و پا می زند و با صدایی لرزان فقط جیغ می کشد.
کار آگاه: به غیر از مواد میکروبی بهت چی گفت؟ حرف بزن، موتور موشک، موتور موشک، موتور موشک، از اون برات چی گفت؟ (صفحه ۱۱۳)
بریده ای از کتاب (۳):
افسر (۱): حروم زاده ها انگار تو کشتی ما هستن، آخه ازکجا فهمیدن ما می خوایم کانتینر رو بلند کنیم؟
کاپیتان: اگرم این پیامشون بلف باشه، دیگه نمی تونیم کانتینر رو بندازیم تو دریا .
افسر مخابرات : پس تنها راه خنثی کردن بمب هاست .
سجاد : به همین خاطر دیگه صلاح نیست افراد تو کشتی بمونن … (صفحه ۱۳۲)
بریده ای از کتاب (۴):
صدا با محموله ای که از این به بعد حمل می کنی، به اضافه ی مسئولیت کاپیتانی، مسئولیت یک وزیر جنگ رو هم به دوش گرفتی، برات مفهوم هست؟ وسط اقیانوس تنها تویی و این مسئولیت.
کاپیتان: کاملا مفهومه قربان به امید دیدار در بندر عباس.
صدا: دست خدا به همراهت کاپیتان.
کشتی ایران رفته رفته از بندر جدا می شود. اعضاء بندر کره شمالی به علامت خداحافظی دست تکان می دهند. افسر ارشد کره ای که با نگاه کشتی ایرانی را بدرقه می کند زیر لب به افسر بغل دست خود می گوید:
افسر ارشد کره ای: عجب سر نترسی دارن این ایرانی ها، حمل میلیون ها دلار اسلحه ی پیشرفته اونم با کشتی باری که مسلح به یه تفنگ هم نیست.
افسر بغل دستی: آمریکایی ها تا از محموله شون سر درنیارن رهاشون نمی کنن. (صفحه ۱۴)
بریده ای از کتاب (۵):
کاپیتان: سوال آخر، با این حادثه های خارج از برنامه که رخ داده، هنوزم باید برای بارگیری به بندر فیلیپین بریم.
صدا: باید از بالا سوال کنم، فعلا طبق برنامه ادامه ی مسیر بده.
افسر مخابرات: رفتن به بندر فیلیپین یعنی گرفتن پنبه کنار آتیش قربان.
کاپیتان: فیلیپین پاتوق آمریکایی هاس، ممکنه جای خالی جاسوسشون رو تو بندر اون جا پر کنن.
صدا: گفتم باید کسب تکلیف کنم، با من بحث نکن. (صفحه ۴۲)
بریده ای از کتاب (۶):
افسر مخابرات: کاملا از بندر زدیم بیرون، تقریبا داریم میفتیم تو جاده.
صدا (با تعجب): از بندر زدید بیرون؟!! کدوم بندر؟!!
افسر مخابرات: مگر چندتا بندر داریم؟ بندر فیلیپین
صدا (وحشت زده): بندر فیلیپین؟!! مگر بهت نگفتم اون جا نرو؟!!
صدا: چرا جواب نمی دی؟ مظفر بگوشی؟ مگر ما بهت نگفتیم سرمشق عوض شده. بندر رو رها کن، مستقیم بیا سمت خودمون. (صفحه ۹۰)