
معرفی:
شاید اکثر افراد نسبت به فرقه ی بهائیت اندیشه ی خوبی نداشته باشند و تمایلی هم به خواندن در مورد این فرقه از خود نشان ندهند اما، مطالعه ی این کتاب می تواند حس جدیدی ایجاد کند و زوایای جالب و عجیب زیادی از نوع روابط و تفکر آن ها را نشان دهد که دانستن آن بسیار جذاب است.
مهناز رئوفی (فاطمه السادات رستگاری) متولد سال ۱۳۴۹ در سنندج است. وی از سادات طباطبایی است، ولی به واسطهی این که پدرش بهایی بود او نیز بهایی ماند. او، برادرانش، همسر برادران و خواهرانش از اعضای فعال تشکیلات بهائیان بوده اند، به شکلی که برادران او هم اکنون نیز از سران بهائیت در ایران محسوب می شوند.
اگرچه او یک بهائیزاده بود، اما فسادها و تناقضهایی که در کار هم کیشان خود دید، وی را به شدت از این مسلک بیزار کرد، و این امر، همراه با مطالعه مستقیم درباره اسلام، باعث شد به همراه شوهرش به عقاید پوچ بهائیت پی ببرد و با اراده ای محکم و با تحقیق به اسلام ایمان آورد و مذهب شیعه را برگزیند و همچنین با شمشیر تیز استدلال، بهائیان را به احتجاج بطلبد.
از آنجا که بهائیان به دلیل ضعفشان هرگز تن به مناظره با او ندادند، او با صحبتها و نوشتههای روشنگرانهاش به مبارزه با آنان رفت. رئوفی در چند برنامه رادیویی به افشای بهائیان و عقایدشان پرداخت. همچنین کتاب های سایه شوم، مسلخ عشق، چرا مسلمان شدم؟ و نامهای به برادرم را در همین راستا نوشت. او در کتاب نامهای به برادرم، در قالب نامهای به منصور رئوفی (که مسئول مشارکت قاره ای العدل است) عقاید بهائیت را زیر سوال برده است.
خلاصه :
رها، بهاییزادهای حقیقتطلب است!
او نمیخواهد دین و آیینش را دیگران برایش انتخاب کنند.
استعدادی فوقالعاده و سری پرشور دارد که همین شور و شجاعت، مسیر پرفرازونشیبش را هموار میکند.
رها گرفتار شده. در پیچ وخم یک تشکیلات اجباری؛ تشکیلاتی که دین را تحمیل میکند، عشق را تحمیل میکند، ازدواج را تحمیل میکند و باز با غرور میگوید همه چیز اختیاری است!
رها اما، میخواهد آزاد باشد؛
خانواده پرجمعیت او، خصوصا برادرش سلیم، محکم در برابر این آزادی مقاومت میکنند.
داستان زندگی پرچالش و عموما تلخ رها، و تلاشهایش برای دستیابی به حقیقت، پرکشش و خواندنی است…
بریده ای از کتاب(۱):
آن شب که برای من جشن گرفته بودند در دلم آشوبی بر پا بود، به تنهایی پرویز فکر می کردم، به این که بعد از این چگونه می توانم بدون او، بدون خواندن نوشته های خوب او، بدون دیدن طراحی های زیبایش و بدون عشق و امید، زندگی کنم. (صفحه ۱۶۰)
بریده ای از کتاب(۲):
شلوغی آن جلسه و سر و دست شکستن برای مردی اینچنین به حدی از نظر من زشت و سخیف می آمد و به حدی برای آن دختران تأسف می خوردم که گوئی چهل سال داشتم و می توانستم تشخیص بدهم که این جلسه فقط محض سرگرم کردن جوانان برپا شده و از بی محتوا بودنشان به شدت منزجر بودم؛ گرچه این همه تجربه را برادرانم به من می آموختند.
همان برادرم که به آلمان رفته بود ساعتها برایم حرف می زد و خلقیات یک به یک افراد دور و برم را برایم تشریح می کرد، و از ناپاکی و بد ذاتی مردان و پسرانی که به ظاهر مدعی ایمان و اخلاق بهائی بودند برایم می گفت.
او خیلی روشن فکر بود. او وبسیاری از اقوام و آشنایان وقتی با من صحبت میکردند، میفهمیدم که پی به بطالت این کیش و آئین برده اند، اما از روی ناچاری سکوت کردهاند و چیزی نمی گویند .
مثلاً همان برادرم وقتی از ناپاکی پسران می گفت، من از او پرسیدم پس چرا محفل اجازه می دهد با این وضعیت دخترو پسر در کنار هم باشند و آنها به بهانه خدمت از وجود دختران سوءاستفاده کنند؟
او در جواب گفت: فکر میکنی اعضای محفل چه کسانی هستند؟ آنها خودشان از همه بدترند…
بریده ای از کتاب(۳):
فرق بهائی با مسلمان این است که مسلمانان به جز خدا و پیامبر و امامان کسی را مصون از خطا نمی دانند، اما بهائیان آن نُه نفر را مصون از خطا می دانند ، و حکم آنها را حکم خدا می پندارند درحالی که آن ۹ نفر خودشان فاسدند، هر روز تعالیم جدید صادر می کنند.
هیچ فکر کردهای، دلیل این همه تلاش تشکیلات برای سرگرم کردن جوانان چیست؟
و این همه هراس آنها از ارتباط گیری جوانان با مسلمانان برای چیست؟
برای اینکه نمیخواهند کسی به حقیقت پی ببرد.
پیام جدید هم که از طرف بیت العدل رسیده حتماً شنیده ای در این پیام یاد گیری موسیقی و پرداختن به آن تأکید شده، چون تنها وسیله ای است که به تنهایی می تواند شما را از حقایق دور نگه دارد. رها خانم توصیه می کنم به تاریخ بیشتر مراجعه کنی، نه تاریخ دروغینی که اینها به خوردتان میدهند.
بریده ای از کتاب(۴):
نامه ی مهدی را که خواندم از تعجب و حیرت خشکم زد، طبق تاریخ مندرج در روی نامه، این نامه درست در روزشهادتش نوشته شده بود ، و او چقدر آگاهانه به شهادتش لبیک گفته بود.
علت دیگر تعجبم اشاره او به زندگی با من بود.
آن قسمت را چند بار دیگر خواندم و بعد از دختر خاله اش زینب یعنی خواهر محمد پرسیدم:
_ تو در این باره چیزی می دانی؟
زینب گفت: یعنی شما نمیدانید؟
_ من قسم خوردم که روحم از این قضیه بی خبر است.
او نامههای دیگرمهدی را آورد و به دست من داد و گفت:
_ از همان روز اول که مهدی شما را دیده بود به شدت به شما علاقه مند شده بود و
همه احساسش را برای محمد نوشته بود و از این که شما بهائی بودی و نمی توانستی با او ازدواج کنی اظهار تأسف شدیدی کرده بود، اما امیدوار بود که یک روز حقیقت برای شما روشن شود، نامه ای نبوده که نامی از شما نبرده باشد او شب و روز به شما فکر می کرد و از این که نمی تواند به شما برسد سخت در رنج و عذاب بود.
بریده ای از کتاب(۵):
سلیم کسی بود که وقتی ازدواج کرد اجازه نمی داد همسرش و خواهرانم در هیچ جلسه ای شرکت کنند.
از تشکیلات بیزار بود و بهاء و عبد البهاء را زیر رگبار فحش می گرفت و حتی کفر می کرد و به خدا (بهاء) ناسزا می گفت.
او همه بهائیان را پست و کثیف و کلاهبردار می خواند، و می گفت همه این جلسات دکان بازاری است که یک عده مفت خور برای خودشان باز کرده اند تا ما را به استعمار بکشند، اما با کوچکترین ارزش و بهائی که از سوی تشکیلات به او داده شده کاملاً فریب خورده و برده حلقه به گوشی شد تا ایندکه زمان ریاست خودش هم فرا رسید
و حال، تمام عقده های گذشته را روی تک تک ما خالی می کرد وبه راحتی می توانست از این موقعیت سوء استفاده کرده و حرفش را به کرسی بنشاند واین سرنوشت شومی بود که ما بهائی زادگان به آن مبتلا بودیم.
نقد
سایه شوم تشکیلات بهاییت، برسر شخصیت اول و حقیقت طلب داستان افتاده است.
داستان واقعی است؛ و اگر خواننده درمورد نویسنده جستجوی کوچکی کرده باشد، همان صفحات ابتدایی میفهمد که داستان، روایت زندگی خود نویسنده است.
این واقعی بودن، نگاه جدیدی به خواننده میدهد. نگاهی که در آن جزئی ترین نکات از مقابل چشمش کنار نرود و غرق داستان شود.
نویسنده نیازمند خیالپردازی نیست! زندگیاش آنقدر چالش دارد که می شد بیش از یک جلد کتاب هم به آن اختصاص داد.
شکی نیست که مهناز رئوفی، این بهاییزاده مسلمانشده، ازتبار سادات، نویسندهای ماهر و چیره دست است. او به خوبی قادر است خواننده را به دنبال خود بکشاند و آنقدر روح در واژهها بدمد که او را همراه کتاب به خنده و گریه وادارد.
دختر بهاییزاده که نمیخواهد دین اجباری را بپذیرد. حقیقتطلب است و شجاع. با این حال، وابستگیاش به خانواده، باعث تصمیمات اشتباه میشود و او خود، نقش به سزایی در دوری از همسرش و ازبین رفتن جنینش ایفا میکند.
کتاب، ناگهان در سراشیبی میافتد. این شاید تنها اشکال قلم رسای مهنازرئوفی باشد. او که ماجراهای ابتدایی را با شرح و بسط فراوان مینگارد، ناگهان روی دور تند میافتد و مهم ترین واقعه داستان که به نظر، اصلیترین هدف او از نگارش داستان است، لابلای وقایع متوالی کتاب، گم میشود.
خواننده خوب قانع نمیشود که چرا رها آنهمه فشار را ناگهان کنار میگذارد و با خواندن یک کتاب مسلمان میشود. نمیفهمد که چرا رنگ عوض میکند و باز به بهاییت برمیگردد و رنج نابودی فرزند و دوری همسر را بهجان میخرد؛ متوجه علت مسلمانشدنش نمیشود و اواخرکتاب، از روایت تند و بیوقفه خسته میشود.
نویسنده میتوانست بخشهایی را بسط کمتر دهد. مثل جریان آشنایی نافرجامش با پرویز یا روایت طلاق اجباری از همسرش و …
با اینحال، کتاب باز هم پرکشش و جذاب است و مهلت استراحت به خواننده نمیدهد.
هر مسلمانی برای تحکیم عقاید، باید این کتاب را بخواند.
کتاب سایه شوم 👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
بیشتر بخوانیم..
رمان آنلاین زنان عنکبوتی
بیشترببینیم …
فراداستانی مناسب همه دختران ایرانی