
رعنا، مژگان شیخی
معرفی:
گاهی زندگی شیرین است و گاهی آنقدر تلخ که تو را به زانو درمی آورد. رعنا دختری ست که خنده ها و گریه هایش، عاشقی ها و شکست هایش این کتاب زیبا را رقم می زند.
داستان رعنا، به نویسندگی مژگان شیخی، در سال ۱۳۹۷ توسط انتشارات عهد مانا، در ۱۸۳ صفحه، به چاپرسیده است.
داستان کتاب، از کودکی رعنا آغاز میشود. رعنا دختری کوچک که از همان ابتدا با مشکلاتی مواجه میشود که برای یک کودک ۶ ساله بسیار غیر قابل تحمل است اما به ناچار با همه ی آنها دست و پنجه نرم میکند.
ادامه ی زندگی اش در سختی، به او چیز هایی میآموزد که در بزرگسالی به کمکش میآید، اما تحمل اتفاقاتی که رعنا پشت سر میگذارد آن هم بدون وقفه، تنها یک سنگ صبور میخواهد که رعنا آن را مییابد و چه سنگ صبوری بهتر از آیلار.
عشق برای انسان های صبور، به معنای تخته پاره ای است بر دریای مواج زندگی که به امید همان تخته پاره میتوانند خود را به سلامت به ساحل برسانند، اما تنها موجی بلند کافی است که درست در یک قدمی ساحل تخته پاره رها شود و انسان را مجبور کند که به تنهایی برای رسیدن به ساحل دست و پا بزند.
در هر بخشی از داستان روایت صبوری دخترکی را میخوانیم که با درد ها و غم هایی همراه بود و صبرش او را به شیرزنی مهربان و تکیه گاهی برای فرزندانش تبدیل کرد.
خلاصه:
داستان دختری که از کودکی تا زمان تشکیل زندگی مشترک و مادر شدنش، با او همراه می شویم. او در آغاز، با یک زندگی از هم پاشیده روبرو می شود و اتفاقات تلخی را تجربه می کند.
به سختی وارد مدرسه می شود، درحالیکه شناسنامه ای برای خودش ندارد.
بااین حال تلاش و همت او در تحصیلاتش و صبوری فوق العاده در مقابل مشکلات خانواده، از او شخصیت برجسته ای می سازد که مورد تأیید همه قرار می گیرد.
بریده ای از کتاب:
نزدیک عید بود . پدرم به من پول داد تا با نامادری ام بروم و برای خودم کفش و لباس بخرم .
نمی توانستم خودم را راضی کنم. روز قبل از عید پدرم یک بوقلمون بزرگ همراه با مقدار زیادی شیرینی و میوه خریده بود و به خانه زن اولش برد. من هم همان موقع فکری به خاطرم رسید. فوری بازار رفتم و دقیقا همان چیزهایی که پدرم خریده بود، من هم خریدم و به خانه ی مادرم بردم. بچه ها از دیدن من و چیزهایی که خریده بودیم از خوشحالی داشتند بال درمی آوردند.

بریده کتاب(۲):
پدرم از خان های شیراز و تاجر ابریشم بود. باغ و ملک زیادی داشت. همیشه در خانه مهمان داشتیم و بریز و بپاش بود. زن اول پدرم قدرتمندترین فرد خانواده و دختر خان بزرگ بود. همه ی امکانات دست او بود. پدرم از او حساب می برد. این بود که کاری کرد تا پدرم، من و مادرم را به خانه ی خودش ببرد.

بریده کتاب(۳):
مادرم گفت: «بچه ی اولم که مرد، شناسنامه اش رو باطل نکردیم و برای این یکی گرفتیم.» مدیر مدرسه با عصبانیت گفت: «خیلی کار اشتباهی کردین. این بچه شش_هفت سال بیشتر نداره، در صورتی که تو شناسنامه یازده سالشه. نه اینجا، هیچ جای دیگه هم ثبت نامش نمی کنن.»

بریده کتاب(۴):
پدرم با عصبانیت گفت: «این حرف هارا همین جا تموم کن. تو فامیل ما رسم نیست که دختر درس بخونه. تا همین جا هم باید خدا رو شکر کنی که قبول کردم. دیگه درس خوندن بسه. تو دختری و باید خیاطی و آشپزی یاد بگیری. دختر، تحصیل میخواد چی کار؟»

بریده کتاب(۵):
آن شب عاقد صیغه ی محرمیت را خواند و من و بهرام حلقه هایمان را به دست هم کردیم. خدا می داند بهرام چقدر خوشحال بود. هرچه می خواستم به خود بقبولانم، ولی رفتارهای فخری خانم به دلم نمی نشست. احساس می کردم با کینه نگاهم می کند. خنده ها و رفتارهای محبت آمیزش، متظاهرانه و زورکی به نظر می رسید.

بریده کتاب(۶):
مادرم خیاطی می کرد و خرجش را در می آورد. مادربزرگم خیلی به ما اصرار کرد که به خانه اش برویم. می گفت تنهاست و از مادرم می خواست دست از لجبازی بردارد، ولی مادرم قبول نمی کرد. با آن امکانات کم زندگی برایمان خیلی سخت بود. فکر می کردم چرا وقتی پدرم صاحب چند خانه ی بزرگ است و اسباب و اثاثیه ی آن چنانی دارد، من باید آن طور زندگی کنم. چرا باید زمانی که پدرم با صندوق های بزرگ میوه به منزل می رود، من در حسرت یک سیب یا خیار باشم. بیشتر شب ها با شکم گرسنه می خوابیدم و چیزی برای خوردن نداشتیم.

بریده کتاب(۷):
مادرم که دیگر خیلی عصبانی شده بود، کتاب و دفترم را برداشت و توی برف های حیاط انداخت. بعد هم دست مرا گرفت و انداخت بیرون. لباس های مدرسه و کفش هایم را از توی اتاق پرت کرد توی حیاط و فریاد زد: «برو خونه ی بابات. دیگه هم اینجا نیا. برو گم شو. دیگه نمی خوام تورو ببینم. دختره ی پروو»
کتاب ها و لباس هایم توی برف ها خیس شده بود. وسایلم را جمع کردم، جلوی در رفتم و فریاد زدم: « مگه من چی گفتم؟
در رو باز کن مامان… تورو خدا!»

بریده کتاب(۸):
پنج ماه گذشت و خبری از مادرم نشد. بیشتر شب ها تا دیروقت به یاد مادر گریه می کردم و همان طور خوابم می برد. خوابش را می دیدم و اسمش را فریاد می زدم. مادر بزرگم بیدارم می کرد و دلداری ام می داد. صبح ها به امید دیدن مادرم بیدار می شدم و شب ها به یاد او دعا می کردم. دلم برایش پر می زد.
نقد:
در نگاه اول، جلد زیبای کتاب خبر از داستان زندگی دختری را به ذهن می آورد.
اول کتاب، با یک جمله ی «این داستان واقعی است»، مخاطب را جذب خود کرده و او کنجکاو می شود تا داستان را دنبال کند.
زندگی رعنا با فراز و نشیب های زیاد و طاقت فرسایی روبرو میشود و شخصیت اصلی از کودکی، دوران بسیار سختی را پشت سر می گذارد.
شخصیت مادر رعنا، یک زن عصبی مزاج و غیرعادی است که رفتارهای پرخاشگرانه او گاهی دور از شخصیت یک مادر واقعی است.
دراین میان، صبر و تحمل رعنا و تلاش بی وقفه او برای درس خواندن، در شرایط سختی که بسر می برد، قابل ستایش و مثال زدنی است.
برخورد منطقی رعنا با مشکلاتش و رفتار عاقلانه او با هردو خانواده اش که در اثر جدایی پدر و مادر حاصل شده و هرکدام زندگی جدیدی را شروع کرده اند، باعث میشود که جایگاه و اعتبار ویژه ای در میان افراد هردو طرف داشته باشد
شخصیتهای زیادی در داستان وجود دارند که تأثیرگذار در زندگی شخصیت اصلی هستند ولی تعریف نشده اند و فقط نسبت آنها با شخصیت اصلی ذکر شده.
از زمان تشکیل زندگی مشترک رعنا، شخصیت مادر همسر رعنا وارد داستان می شود که فردی بسیار نامتعادل و آزار دهنده است و تحمل رعنا و مدارای بیش از حد وی، با منطق مخاطب سازگار نیست.
کتاب قشنگی بود واقعا.من خیلی دلم برای شخصیت اصلی داستان سوخت،براش گریه کردم،غصه خوردم،با شادیهای هرچند کوچک ش،خوشحال شدم
حسابی باهاش انس گرفتم و به نظرم این واقعا خوبه
و اینکه از نویسنده این کتاب زیبا،سرکار خانم مژگان شیخی کمال تشکر دارم برای این قلم زیبا و شیوا که تونست،اتفاقات زندگی رعنا به خوبی به تصویر بکشه و به ما شیوه زندگی و صبر و استقامت شیرزنان همیشه در صحنه ایران زمین یاد بدهد