کتاب حا سین نون ، نویسنده سید علی شجاعی
معرفی: «حسن»را تابه حال زیاد برایت معنا کرده اند …نیکو، پسندیده، کریم، مظلوم …
اما یک جور همه چیز تمامش را کسی به تو نچشانده … طعم «امام» بودن را زیر زبان یکایک کلمات این کتاب حس میکنی … قدر بدان !
بریده ای از کتاب(۱):
و اما آخرین فرمان برای امروز و مهمترین برای همیشه؛ من حسن را زنده می خواهم… زنده…زنده…
جنگ بی اطاعت این فرمان سرگین سگ نمی ارزد. نفس می کشم و جایی میان تخت الماس اندودم تکه شکسته ای از عزی را می یابم. می بوسم و بر چشم می نهم؛ سوگند به نامت که انتقام “انتم الطلقا”را باز می ستانم… آن قدر اسیر می گیرم و آزاد می کنم که ننگ “یابن طلقاء” بماند برای خاندان محمد. (صفحه۴۲)
بریده ای از کتاب(۲):
آن زمان علی داشتند و مالک و هشام و عمار و ذوالشهادتین و…
برافروخته تر فریاد می زنم: اکنون حسن دارند و قیس و عدی و حجر و سعد و… فراموشت نشده که این همان حسن است که پی نافرمانی ابوموسی از نافرمانی علی، برای یاری راهی کوفه شد و به یک خطبه ده هزار مرد به لشگر علی افزود. این همان حسن است که در صفین جنگاوری و رشادتش عاجزمان کرد در برابری… باز هم بگویمت! (صفحه۵۶)
بریده ای از کتاب(۳):
همان هنگام با گوش های خودم شنیدم که محمد در مسجد می گفت “لو کان العقل رجلاً لکان الحسن، اگر همه ی عقل ها به هیبت مردی در می آمد آن مرد حسن بود”
یعنی که به جنگ با مجانین طخارستان نمی روی با همه عقل به ستیز می روی. (صفحه۵۶)
بریده ای از کتاب(۴):
بر اسب می نشینم این خبر را باید به همه نهروانیان بگویم. می چرخم و فریاد می زنم”حسن با معاویه به صلح شده… از این پس همراهی مان سراسر ضرر.
خودم را به خیمه حسن می رسانم. گم است در میان فریاد ها فریاد عدی که: دروغ است صلح… تخم تفرقه کاشته هر آن که چنین گفته… (صفحه۸۵)
بریده ای از کتاب(۵):
در میدان غبار برخاسته از ستیز حق و باطل به هم آمیخته و دشوار است دانستن حقیقت. معاویه و لشگر شام بیش از آن که شمشیر بگیرند شایعه می سازند و دروغ می پرورند… اکنون هم منتظریم که خطی از حضرت برسد و راه مان بنماید. (صفحه۱۰۴)
بریده ای از کتاب(۶):
حسن «علیه السلام» قنوتش را بلند می خواند. به ناگاه از جایی که نمی بینم و نمی دانم تیری از برابر چشمانم می گذرد و بر پهلوی حسن «علیه السلام» می نشیند و بر سجاده اش می اندارد. عدی ناخواسته نمازش را رها می کند و می شتابیم که او را دریابیم. حضرتش از زیر عبا و ردا زره پوشیده…. بازی پیچیده تر از تصور من است. حسن «علیه السلام» در نماز هم آسوده نیست گویا و این یعنی دشمن تا صف جماعت هم آمده. (صفحه۱۰۶)
بریده ای از کتاب(۷):
فرستادهای به تاخت از شام تا مدینه میآید. به تاریکی شب بر اسب و هنگام آفتاب، خزیده زیر سایهای. منزل به منزل، مرکب رها میکند و مادیانی تازه نفس و باز به تاخت تا مدینه… فرستاده شام را نه کسی میبیند و نه میشناسد. تنها دو کس با او دیدار میکنند… معاویه در شام و…
در میگشایم و فرستاده هم نقاب از چهره:
– مرا با جعده بنت اشعث کاری هست.
سر میگردانم و تا انتهای کوچه را میپایم. تنهاست.
– جعده… منم.
سر میگرداند و تا انتهای کوچه را میپاید. رهگذری نیست.
فرستاده؛ بی هیچ کلامی دست در همیان میبرد و رقعهای پیچیده میدهدم. و دوباره نقاب بر چهره میزند و بر اسب…
پرآشوب، جایی در پستوی خانه میشوم به خواندن مکتوب:
– از امیر مۆمنین و خلیفه مسلمین، معاویه بن ابیسفیان به دخترم و نور چشمم، جعده بنت اشعث؛ او که به زودی جامه همسری پسرم، یزید میپوشد.
هزار شکر و سپاس خدا را که چشمان بیسویم، آفتاب زیبایی و حُسن تو را، از پس فرسنگها دید و شناخت؛ و دانستم که تو شایسته سروری در قصر شامی و نه کنیزی، در خرابهای میان مدینه.
تو هم شکر و سپاس خدا را بگو که بعد از سالها، حق بزرگی خاندانت باز پس داده میشود و دِین این امت به اشعث هم.
تا قصر شام و سلطنت بر عرب، تنها یک گام داری و آن هم ظرف زهری است به همراه این مکتوب.
او که در خانهاش همسری، پیوسته به کار توطئه علیه حکومت ماست و مدام در اندیشه این تخت و مقام، و آن یک گام تو، خوراندن این زهر به اوست که خلافت ما بیدغدغه باشد و البته تو هم، در پیاش، عازم شام شوی و به همسری یزید درآیی، با کابینی برابر قریهای از شامات و تمام باغهایش.
خبر درگذشت او که به من رسد، بیدرنگ صد هزار درهم هبهات میکنم به شادباش آمدنت.
مروان بن حکم، امین ماست در مدینه؛ انجام کار را به او خبر برسان.
والسلام.
زانوهایم سست میشود و خم و بیاختیار بر زمینم… سروری در قصر شام و همسری یزید… چقدر دستنیافتنی مینماید… تا همیشه که نمیتوان تاوان یک اشتباه داد… بعد از آن که پدرم برابر علی شمشیر زد و به قتلش همت گمارد و ناکام ماند، گفتم شاید اکنون قدرت از آن خاندان علی است و به همسری حسن درآمدم… اما او قدرت نمیخواست و تمام این ده سال مدینه، پی عبادت بود و تعلیم و تفسیر و… تاوان آن اشتباه، همین ده سال زندگی… بیش از این روا نیست چنین بمانم… بلاهت است بختِ آمده را راندن… سروری در شام از آن من است…»