از دل درختچه ها و بوته های انبوه سر راهش راه باز کرد و به جلو رفت ناگهان کمی دورتر لابه لای نخلها چشمش به کسی افتاد ایستاد دوباره عرق صورتش را پاک کرد و با خودش گفت باید خودش
باشد
جلو و جلوتر رفت از میان درختچه ها و نخلها
گذشت
راه رفتنش تند شد او داشت به طرف نخلستان میدوید میخواست به آنجا برود و دور از چشم آدمها باشد. زید داشت میدوید که به پیرمردی برخورد. پیرمرد که او را میشناخت داد زد آهای زید کجا با این عجله؟
زید به او جوابی نداد فوری رفت و کنار نخل بزرگی نشست و با غصه ی زیاد به آن تکیه داد. پیرمرد که او را تعقیب کرده بود جلو رفت و دست بر شانه اش گذاشت زیدجان چرا ناراحتی؟
زید گفت: «امروز صبح به مادرم حرفهای بدی زدم او دلش شکست و بلند بلند گریه کرد من گناه بزرگی انجام دادم میدانم که خدا مرا نمیبخشد
·
.
پیرمرد کنار زید نشست بعد با مهربانی :گفت چند روز ،پیش از امام باقر علیه السلام شنیدم که فرمود: چه خوب است اگر آدم کار بدی کرد پس از آن یک کار خوب انجام بدهد تا اثر کار بدش از بین برود! چشمهای زید برق زد راست میگویی پیرمرد؟ من اگر کار خوبی انجام بدهم آن کار بدم پاک میشود؟»
بله پسرم زید فوری رفت تا با یک کار خوب مادرش را خوشحال
.کند او یادش رفت با پیرمرد خداحافظی کند.