مادربزرگ ها هم عالمی دارند برای خودشان.
دستت را می گیرند و می گذارند وسط قصه هایشان.
عینک مادر بزرگ را برمی دارم! ها می کنم! با گوشه لباسم شفاف شفاف می شود.
گونه ی آویزان و سرخش را می بوسم و عینک را قاب چشمانش می کنم.
ـ مادر جون.
ـ جان دلم.
ـ این همه سال شما قصه ها رو به ما رسوندی حالا من می خوام قصه برسونم به شما.
می خندد از همان خنده های دوست داشتنی که صدایش را فقط خودش می شنود.
ـ راستش خیلی فکر کردم، دیدم شما چشماتون ضعیفه باید کتابی بخونین که خطش درشت باشه، پر رنگ هم باشه.
تمام تشکرش را در نگاهش می ریزد و نگاهم می کند.
پیشانی ام را می بوسد. کتاب را می گیرد. با جدیت مشغول می شود.
جدیت مادر بزرگ یعنی؛ تمرکز، کمی اخم و لبخندی که صورتش را نقاشی می کند.
به بقیه فامیل هم کتاب می دهم. یکی عاشقانه، یکی تخیلی، یکی کم حجم، آن یکی…
برای هر کس کتاب باب میلش سرو می شود.
همه می گیرند بجز دختر عمو نازنین که می گوید فرصت نمی کند، سه تا بچه دارد ومشغول کار است. این بار نمی دانم چرا؛ ولی اصرار نمی کنم.
همه از روزیشان خوشحال اند و راضی.
جمع خداحافظی می کند تا دورهمی یک ماه دیگر.
یک هفته نگذشته که مجلس برپا می شود.
این بار آن ها پیش قدم می شوند کتابها را تحویل می دهند و می گویند تمام شد.
مسلح رفته ام! مثل همیشه!
دوره ی بعد…
پلاستیک کتابها را روی زمین می گذارم درجا چند کتاب سمتم می آید.
ـ این هارا خواندیم. بفرمایید.
زن عمو می نشیند و مشغول خواندن «قدیس» می شود.
بقیه، حرف از کار عید و دغدغه هایشان می زنند.
برایم جالب است؛ دختر عمویم با سه بچه مشغول خواندن کتاب «سرود سرخ انار» مادرش می شود. به این می گویند تبلیغ غیر مستقیم. اشتیاق دیگران او را زرنگ کرد.
قلبم از ته ته دلش لبخند می زند دور همی تمام می شود.
شب با فکر چه کتابی را به چه کسی بدهم خوابم می برد.
خاطره ای از ن.ص از قم