خاطره : کتاب سرمایی

مطالعه-گرگ ها از برف نمی ترسند


خاطره ی کتاب سرمایی،
فصل بهار بود با بوی گل های زیبا و معطرش.
توی اتاق نشسته بودم و داشتم کتاب «گرگ ها از برگ نمی ترسند» رو می خوندم، حسابی سردم شده بود.
رفتم تو آشپز خونه و به مامانم گفتم:« چقدر هوا سرد شده ها!»
مامانم گفت:« هوا به این خوبی، کجاش سرده؟»
یه چیزی خوردم و اومدم نشستم بقیه کتاب رو خوندم. از روحیه نوجونای کتاب پر از انرژی
شده بودم، از تغییرهای خوب شخصیت های داستان طی این سختی ها شگفت زده شده بودم و دلم برای نوجوونهای توی کتاب سوخت که تو اون برف و کولاک، بدون هیچ کمکی گیر افتاده بودن. دیگه واقعا داشتم یخ می زدم. دوباره رفتم تو آشپزخونه، به مامانم گفتم:« ولی مامان واقعا هوا سرده ها، من دارم یخ می زنم.»
مامانم گفت: «الآن که نزدیک ظهره و هوا گرم ترم شده، سرماش کجا بود؟!»


دستامو گرفت تو دستش و گفت: «واااای چقدر یخی! تو حالت خوبه؟ سرما خوردی؟»
گفتم: «آره خوبم. فک کنم مال کتابیه که دارم می خونم. بیچاره اون پسرا که تو یخ و برف گیر کردن!»
خلاصه تا عصر که کتاب تموم شه، حسابی یخ زدم و حالم بد شد از شدت سرمای کتاب!
بنظرم از دستش ندید، خعلی قشنگه اما انقدر به سرمای کتاب فکر نکنید…

namakketab
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *