خاطره مهمانی
چند تا کتاب باریک و بیست دقیقه ای خریدم . البته از هر جلد سه عدد، گذاشتم تو قفسه فلزی تو سالن پذیرایی، چند تا کتاب زیبا هم که قبلا خریده بودم رو بهشون اضافه کردم .
یه گلدون گل قشنگ هم گذاشتم وسط کتاب ها. بعد از شام، خانم ها دور هم جمع بودند و گرم صحبت. به جمعشان اضافه شدم و بحث کتاب رو پیش کشیدم.
خوشحال بودم که به مادر و خواهرم هم از قبل کتاب داده بودم و آن ها خاطره مهمانی ها را برایم زیباتر کردند،
چون کاملا با این کتاب ها مانوس بودند و طعم شان را چشیده بودند،
این بود که آن ها هم حرف هایم را تایید می کردند، وقتی کتاب ها را دیدند شروع کردند به تعریف کردن از آن ها،
از «او سلمان شد» ، «توپچنار» ، «پنجره چوبی» و «رنج مقدس 2» گرفته تا باحالی کتاب «قیدار»، و عنایت آقا در کتب «سرود سرخ انار»، از گریه های سر کتاب «دا» و خنده ها و گریه های «من زنده ام.»
هر کسی یاد شیرینی کتاب های خوانده شده اش افتاده بود،
من هم از فرصت استفاده کردم و به هر کدام سه، چهار تا کتاب دادم و از زیباییی اون ها تعریف کردم .
خلاصه خاطره مهمانی آن شب به یاد ماندنی شد و مهمان ها دست پُر و یا با پَر(پرواز) به خانه هاشان بر گشتند.