حکایت زمستان : سعید عاکف، نشر ملک اعظم
معرفی:
خیلی از آدم ها از بهار زندگی شان کلی خاطره تعریف می کنند، اما از پاییز و زمستان های روح و جسمشان جز افسردگی و خستگی هیچ ندارند.
خیلی باید متفاوت باشی تا بتوانی زمستان زندگیت را مثل بهار با شور بگذرانی!
بریده کتاب(۱):
تکه گوشت را به دو سیخ کشیدم و گرفتمش روی آتش. بعد زودی صدای جیلیز و ویلیزش بلند شد. همزمان با بلند شدن این صدا کف های تاید شروع کرد به قلپ و قلپ کردن و بالا آمدن.
بالاخره با هر فیلم و زرنگی که بود، کباب چنجه درست شد. مخصوصا کمی هم آن را سوزاندم تا اثر کف های تاید از رویش محو شود. تا جایی که می شد بهش نمک زدم.
بسم اللهی گفتم و سیخ را دادم دست جک بالانس.
لقمه اول را که فرو داد گفت حِلو حِلو ابومشاکل.
می دانستم یکی از تاثیرات فوری تاید، گرفتار کردن فرد به اسهال است.
جک بالانس هنوز از آشپزخانه بیرن نرفته بود که تنگش گرفت و گرفتار اسهال خونی شد…
بریده کتاب(۲):
در آخرین لحظه خاطرم هست که فقط دستم را بلند کردم و آهسته گفتم: یا اباالفضل العباس (علیه السلام ).
یک آن در حالت خواب و بیداری، دیدم آقایی با هیبت و نورانی، و با ردایی بر دوش، و سوار بر یک اسب، آمدند لب گودال. شال سبز زیبایی دور کمرشان بسته بودند که یک سر آن آویزان بود. طوری روی اسب خم شدند که سر شال آمد و پایین. در آخرین لحظه سر شال را گرفتم و دیگر چیزی نفهمیدم.