به هم رسیدن در میانسی
نویسنده: مهدی کردفیروزجانی
انتشارات: شهرستان ادب
معرفی:
اگر یک آدم زورگو و قلدر دنبال داداشت باشه و تو بدانی پاش بیفته برادر عزیزت را بکشند چه کار می کنی؟!
به نظرت چطور میشه حال کسی را گرفت که ماه رمضان علناً (در جلوی روزه دار ها) چایی معطر دم می کند بخوره؟ این داستان بهت یاد می ده…
خلاصه:
شکرالله مازندرانی یک برادر ناتنی دارد که حسابی لج ساواکی ها را در آورده و آن ها به دنبالش تا ده آمده اند و او باید برادرش را از این خطر آگاه کند، در حالی که خودش به دست ماموران در کلبه زندانی است؛ اینجاست که زیرکی و چابکی و برادر دوستی خودش را نشان می دهد…
پیام کتاب:
عشق به برادر ناتنی و تلاش برای حفظ جان او از ساواک در دل خود شجاعت و قدرت نهفته درون یک نوجوان با عقیده را نشان می داد + ظلم و جور ساواک ُ
بریده کتاب(۱):
عطر چای دم کشیده در دفتر پیچیده بود. رفتم دم در دفتر و داخل راهرو را نگاه کردم. کسی نبود. برگشتم در قوری را برداشتم. یک مشت پر، نمک ریختم توی قوری و فوری درش را گذاشتم.
با عجله از دفتر زدم بیرون و رفتم کلاس.
وقتی معلم را دیدم یادم آمد که برای چی رفته بودم دفتر!
معلم گفت: «پس گچ کو؟»
زبانم بند آمد، نمی دانستم چه بگویم… ص۴
بریده کتاب(۲):
سیلی محکمی به صورتش زدم و گفتم: «مرتیکه ی بی حیا عرق می خوری مست می کنی، طفل بیچاره را زیر می گیری و با پرروئی می گویی مست بودم؟!»
وقتی دید ول کنش نیستم، تهدید کرد: «من آمریکایی است و برایتان گران تمام شد…»
گوش ما به حرفها بدهکار نبود. پیتر به خواهش و التماس افتاد.
گفتم «ه دوشرط آزادت می کنیم…»
ص۳۴
بریده کتاب(۳):
سر کیف را باز کرد. اطراف را می پاییدم.
تریاک را که دورش پلاستیک پیچیده بود، بیرون آورد و انداخت داخل سطل آشغال.
گردبند توبره را بازکرد. دستش را گذاشت داخل توبره. بلاخره داشتم می فهمیدم که چی توی توبره است. دم مار را گرفت. پیچ و تاب می خورد گذاشتش داخل کیف و زیپش را کشید و گفت: «معطل نکن» ص۱۳
بریده کتاب(۴):
مرد از اتاق بیرون رفت و آنها دست و پایم را بستند و دَمَرو کف اتاق خواباندند. یکی از آن ها از اتاق بیرون رفت و بعد از چند لحظه برگشت و گفت: “شما راحت باش. هر وقت دلت خواست حرف بزن و زحمتمان را کم کن.” همین موقع بود که در سوراخ گوش سمت چپم احساس سوزش کردم. سیخی گداخته را گذاشته بود توی گوش چپم.
ص ۴۱
بریده کتاب(۵):
زنبورها داخل درخت لانه کرده بودند. صدها زنبور معترض وِزوِزکنان شعار می دادند و نیش می زدند تا از حریمشان خارج شوم و شرّم را کم کنم. چاره نداشتم باید نیشها را تحمل می کردم. فریادهای شکم گنده را به سختی می شنیدم.
ص ۴۸
بریده کتاب(۶):
با دست هایش چشم های دادون را بست. دستهایش را از روی سینه اش برداشت و کنار پهلویش صاف کرد. بدن خون آلود دادون، مرا یاد حرف هایی انداخت که پشت سرش می زدیم. یاد روزی که کلبه اش را آتش زده بودیم.
ص ۵۶
بریده کتاب(۷):
غروب روز اول آزادی ام رفتم مسجد پِریجا. بعد از نماز رفتم پیش شیخ و گفتم که با او کار خصوصی دارم. با هم رفتیم منزلش. شیخ از ماجرای من، پیتر و دستگیری ام با خبر بود. همه اتفاقات زندان و تعهدی که داده بودم را برایش تعریف کردم و گفتم که می خواهم با او همکاری کنم.
ص ۶۵