
ای کاش گل سرخ نبود
نویسنده: منیژه آرمین
انتشارات: سوره مهر
بریده کتاب(۱):
در میان نغمه جادویی موسیقی می رفت تا همه چیز را فراموش کند، ولی گاهی در میان آوازها صدایی آشنا می شنید. چیزی که او را یاد پدرش می انداخت، یاد مادر و خواهرها و خاله قوزی…» و همین ها بود که مرگ حاج حسن آقا را رساند «یک روز می گفتند دخترت بیحجاب رفته وسط مردها، روز دیگر می گفتند: دخترت توی مجلس تار می زند… »
وقتی خبر فوت حاجی رسید، مهدی و گللر نمایش خسرو و شیرین را در شهرهای مختلف بازی میکردند.
بریده کتاب(۲):
پس وقتی تلگراف زدیم که پدرت مرده، سرت به این کارها گرم بود؟
– خوب، چه کار می کردم؟ من که تقصیری نداشتم. شوهرم اینطوری میخواست. به خاطر همان نمایشنامه آن قدر پول گرفت که یک ماشین خرید…
آب از سر گللر گذشته بود، چه یک وجب و چه صد وجب. ترک مرام خانوادگی اش آن چنان تغییری ایجاد کرده است که گللر دیگر نمی توانست با مهدی نباشد. مهدی و سپهر (فرزندش) تنها پناه او در مقابل اضطراب رد شدن از خط قرمزها بود، هرچند دیگر به این رد شدنها هم عادت کرده بود. «اما مهدی به هیچچیز اهمیت نمیداد. نه تنها به مرگ پدر گللر، بلکه به مرگ پدر خودش هم.
خبر مردن آقا سید میرزا مهاجر را در روزنامه ها نوشتند. او کسی بود که در جریان مسجد گوهرشاد به زندان افتاد و همان جا هم مرد. مهدی مثل قهرمان قصهها می تاخت و می رفت و به هیچ چیز و هیچ کس توجه نداشت.» دست مهدی به نوعی به خون پدر هم آلوده بود. همان طور که گللر در مرگ حاج حسن آقا بی تقصیر نبود.
بریده کتاب(۳):
این دستور مهدی بود که با سر برهنه به مهمانی برود:
_ ولی اگر حاج آقام بفهمد، حتماً دق میکند، اگر تا حالا دق نکرده باشد…
_ حرف های کلثوم ننه را ول کن، اگر بخواهی دنباله روی آنها باشی باید سوار کجاوه شوی. گللر جان پدران ما نمی خواهند بپذیرند که دنیا عوضشده
_ ولی من خجالت می کشم. از فکرش هم به خودم می لرزم. آخر من چطور با سر برهنه بروم جلو نامحرم؟
_ چند نفر از زن های صاحب منصبان که بی حجاب شوند، بقیه هم ترسشان می ریزد و یاد می گیرند. (تکنیکی قدیمی که هنوز کاربرد دارد)
_ ولی مهدی…
مهدی که همیشه مهربان بود عصبانی شد. نگاه تندی به او کرد گفت:
_ مجبورت نمی کنم، اما اگر میخواهی باحجاب بیایی اصلاً نیا، تنها می روم.
بریده کتاب(۴):
فردای بله برون، سروکله فضول باشیها پیدا شد. اول از همه سلطنت خانم آمد؛ با هیکل درشت و ابروهای پهن و چشم های سرمه کشیده. نفس نفس میزد. در را باز کرد و وارد حیاط شد. دخترها رفت و روب می کردند.
سلطنت خانوم چشمی دور حیاط گرداند و گفت: « باز اگر آقانصرالله بود یک چیزی. آخر اگر قرار بود حاج آقا دخترش را به همچین کسانی بدهد، من ده تا ده تایش را توی آستین داشتم…»
بیشتر…
مسافر جمعه : قطعاً کم خوانده ای رمانی که هم عاشقانه باشد هم سیاسی هم تاریخی