آن بیست و سه نفر

و به چهره ی یکایک ما. پک محکمی زد و سیگارش را انداخت
روی پتو و با پا لهش کرد و گفت:_نمی خورید؟
گفتیم:_نه!

اما روسیاهی به زغال می ماند.

سیلی و اسیری ملازم یک دیگرند!

اعتصاب غذا تا پای جان با هدف خاتمه دادن
به بازی تبلیغاتی دشمن. دیدار با صلیب سرخ و بازگشت به اردوگاه.

صدای سوت قطار که پیچید توی ایستگاه، آخرین دلهره هایم از میان رفت.

سرانجام با گردنی افراشته قدم به خاک میهنمان گذاشتیم. امروز برخی از ما دکتر
و مهندش شده اند و در سازندگی کشورمان هستیم.
# آن بیست و سه نفر