آرزوهای دست ساز
نویسنده: میلاد حبیبی
انتشارات راه یار
معرفی:
دوران جنگ فقط پشت جبهه ها نمی نشستند دعا بخوانند و بگویند الهی صدام بمیرد. بلند می شدند و تیر می زدند. آن بلند شدن و تیر زدن، امروز این کار و تلاش و امیدواری است. اگر دلت دیدن یک جنگ تن به تکنولوژی بدون سلاح و بدون پشتوانه مادی می خواهد، حتما این کتاب را بخوان…
خلاصه:
ماجرای شکل گیری یک شرکت دانش بنیان در حوزه فناوری و کامپیوتر
بریده کتاب(۱):
😎یک بار یکی از اساتید در کلاس خاطره ای از «فایمن» برایمان تعریف کرد،
فایمن، یکی از برندگان جایزه 🎁 نوبل است.
او مهارت زیادی در تدریس دارد.
فیزیک را چرخ می کند و با ادبیات ساده سرخ می کند و به خورد دانشجویان می دهد. از این لحاظ شهرت زیادی برای خود دست وپا کرده است.
فایمن روزی برای سخنرانی به دانشگاه آرژانتین دعوت می شود.
⁉️ در حین سخنرانی، از دانشجوها می پرسد:
«شما چرا همان کاری را می کنید که ما در آمریکا انجام می دهیم؟
وضعیت کشور ما طوری است که باید روی لبه علم حرکت کنیم، اما شما که کشورتان مشکلات متعددی دارد،
بروید و مشکلات خودتان را حل کنید، نه این که به علومی بپردازید که شاید صد سال آینده هم به دردتان نخورد. »
بریده کتاب(۲):
برادر یکی از دوستانم تصادف کرد و فوت شد،
اما خانواده اش نمیتوانستند اثبات کنند که طرف مقابل مقصر است
از این که نمی شد مقصر را مشخص کرد خیلی ناراحت بودم☹️
یک بار هم یکی از هم کلاسی هایم با عصبانیت😡 به دانشگاه آمد. توی خیابان ماشینی جلویش پیچیده بود و بعد از تصادف فرار کرده بود.
اما این اتفاقات ما را به این ایده رساند که برویم دوربین روی ماشین مردم بگذاریم تا بتوانند از جلوی ماشینشان عکس و فیلم بگیرند…
بریده کتاب(۳):
ایدهای که به ذهنم رسید این بود که سر کلاس آتش بازی مختصری راه بیندازیم.
نقشه رو خودم کشیدم و تعدادی از بچههای کلاس هم کمک میکردند.
نقشه این بود که داخل میز معلم بمب دستی کار بگذاریم، تا هم معلم حالش جا بیاید و هم حال و هوای کلاس عوض شود.
چند ماه این طرف آن طرف را گشتیم. دست آخر از بازار چهارشنبه سوری مقداری باروت گیرمان آمد.
برای منفجر کردن بمب از راه دور باید فکر میکردیم.
سر کلاس فیزیک و حرفه و فن چیز هایی از حسگر های حرارتی شنیده بودم.
روز شنبه، زنگ اول به محض این که معلم وارد کلاس شد،
عملیات را شروع کردیم.
همه چیز آماده بود.
باریکه آفتابی که سر صبح از چاک پرده،
خودش را به شیشه ساعت مچی رسانده بود،
راهش را به سمت سر کج کرد.
سنسور داغتر و داغتر شد تا این که ناگهان زنگ مدرسه به صدا در آمد و کلاس تمام شد.
آقای معلم جلوپلاس اش را از کلاس جمع کرد و حسرت کباب شدنش را به دل حسین گذاشت.
بچهها رفتند سراغ بمب؛ به خاطر یک اشتباه ساده بمب منفجر نشده بود. ص ۲۴ و ۲۵
بریده کتاب(۴):
محمود شاگرد اول مدرسه بود و به شدت خجالتی و سر به زیر.
حسین در مدرسه دائم یک گوشه ای آتش می سوزاند و بعد بازیگوشی می کرد.
اما این ظاهر قضیه بود. آنها خصوصیات اخلاقی و رفتاری مشترکی داشتند که روزبه روز آنها را با هم رفیق تر می کرد؛
خصوصیاتی که برای دیگران ملموس نیست و تنها در حیطه روابط دو طرف، معنا و مفهوم پیدا می کند! رفاقت آنها چیزی فراتر از رفاقت های معمولی بود؛ رفاقتی که تنها به گفتن و خندیدن و خوش گذرانی خلاصه نمی شد. ص ۳۲
بریده کتاب(۵):
در امتحاناتِ دکتر علی محمدی ملاک و معیار تمام شدن زمان امتحان، من بودم.
به محض این که برگه امتحان را تحویل می دادم، بلافاصله بعد از یک ربع، دکتر برگهها را جمع می کرد.
واقعاً شخصیت عجیبی داشت.
اولین کسی بود که در دانشگاه ایران دکترای فیزیک گرفت بود.
جایگاه علمی بالایی داشت.
با وجود این، در ساده بودن و معمولی زندگی کردن، هیچ کس به گرد پایش نمی رسید.
کلاسهایش شلوغ ترین کلاس های دانشکده بود، به حدی که دانشجو های دانشگاه های دیگر برای حضور در کلاسش سر و دست میشِکاندند.
رابطهاش با دانشجو ها بیشتر شبیه رابطه پدر و فرزندی بود تا رابطه استاد و دانشجو.
بچهها خیلی با او راحت بودند و در هر کاری با او مشورت میکردند.
یک روز در کلاس دوتا از بچهها درباره تحصیل در خارج از کشور از استاد راهنمایی خواستند.
یکی از آن ها پرسید: «استاد چرا برای ادامه تحصیل و کار به خارج نرفتید؟»
یکی دیگرشان هم گفت: «چرا شما تمایل ندارید به بچهها توصیه نامه تحصیل در خارج از کشور بدهید؟
وقتی ما میتوانیم آن جا موفق تر باشیم چه اشکالی دارد که برویم؟»
استاد بعد از تمام شدن این حرفها، لبخند معناداری زد؛ انگار حرفهای زیادی برای گفتن داشت.
ولی ترجیح داد سکوت کند و طوری دیگری جواب بچهها را بدهد.
احتمالاً آن دونفر که بعدها رفتند آمریکا، با شنیدن خبر ترور شهید علی محمدی به جوابشان رسیدند. ص۳۹
بریده کتاب(۶):
در درس خواندن نه خیلی خفن بودم، نه خیلی ضعیف.
دوران کنکور اصلاً به خودم سخت نمیگرفتم استرس نداشتم
بیشتر دنبال این بودم که رشته و دانشگاه خوبی قبول شوم.
دنبال این بودم که بتوانم کار مفیدی انجام بدهم.
روز کنکور در عادی ترین حالت ممکن به حوزه امتحانی رفتم.
به رسم همه کنکورها کیک و ساندیس زینت بخش امتحان بود!
در سالن، تنها صدایی که به گوش می رسید، صدای ساییده شدن مدادهای نرم مشکی روی پاسخ نامه ها بود.
در میان سکوت عمیق سالن، علی رضا امتحان را با خوردن کیک و ساندیس شروع کرد.
یک ربعی از شروع کنکور گذشته بود که به شکل کاملاً عادی و بدون هیجان خم شد و دفترچه را از کف زمین برداشت.
درحال پاشیدن معمولاً معلومات دوازده سالهاش روی برگه بود که ناگهان در اطراف کلیه اش احساس فشار کرد.
در طول کنکور بیشتر از اینکه به تستها فکر کند به دست شویی رفتن فکر میکرد و ذهنش کاملاً به هم ریخته بود
احتمالاً آنهایی که تصمیم گرفته اند حاصل دوازده سال تحصیل را در چهار ساعت بسنجند،
به این فکر نکرده اند که اگر کسی از بد روزگار در این چهار ساعت گرهای به کارش بیفتد عاقبتش چه خواهد شد. ص۴۵ و ۴۶
بریده کتاب(۷):
تجربه ی خیلی مفیدی که من در بسیج داشتم این بود که همیشه دیکته نانوشته بیعیب است.
اوایل ورودم به بسیج به خیلی چیزها نقد داشتم،
ولی وقتی که کار را برعهده ی خودم گذاشتند، دیدم همه چیز دست خودم نیست.
گاهی اوقات کارهایی را نمیخواستم، ولی اتفاق میافتاد.
گاهی کاری را میخواستم انجام بدهم، ولی هرچقدر تلاش میکردم نمیشد. انتظاراتم تخیلی بود.
وقتی که وارد کار اجرایی شدم، تازه فهمیدم چقدر با شرایط ایدهآل فاصله دارم. هر کاری برای این که به نتیجه برسد، مقدمات می خواهد، کمک می خواهد، ابزار می خواهد، شرایط می خواهد. وقتی وارد کار می شویم. تازه آن موقع میل بر این کشمکشها، تقسیم مسئولیتها، محدودیت امکانات و نقصها و ضعفهای فکری باعث فاصله گرفتن از شرایط مطلوب می شود. خوبی بسیج این بود که ما را با این واقعیتها مواجه کرد .ص۴۹
بریده کتاب(۸):
موقع درس خواندن یکی از خصوصیاتش این بود که هنوز کتاب را باز نکرده،
ذهنم شروع می کرد تخیل کردن راجع به این که با این کلمات و جملات چه کار عملی میتوانم انجام دهم.
هرچه میکردم، حفظیاتم قوی نمیشد.
همیشه برایم سوال بود که بالاخره کدام یک از اینها؛ مهندسی کامپیوتر، نرمافزار، الکترونیک، عمران یا مکانیک؟
همه این رشتهها را دوست داشتم.
میخواستم مهندس همهچیز بشوم
منتها فقط جنبه عملی مهندسی را دوست داشتم نه جنبه تئوری اش را.ص ۵۴
بریده کتاب(۹):
دوران جنگ، پشت جبههها فقط نمینشستند دعا بخوانند و بگویند الهی صدام بمیرد؛
بلند میشدند و تیر میزدند.
آن بلند شدن و تیر زدن، امروز این کار و تلاش و امیدواری است.
ولی این که، آن تیر بخورد به پیشانی دشمن، دست خداست.
تکلیف ما این است بلند شویم، حرکت کنیم و تا می توانیم با دقت تیر بزنیم؛ با تمام وجود بایستیم و از هیچ چیز نترسیم.وقتی این کار را با نیت درست و خالصانه انجام بدهیم، آن وقت است که به لطف و هدایت خدا همه کارها به نتیجه میرسد. ص۱۴۲
بریده کتاب(۱۰):
یک شب وقتی آقای رحیمی با سمندر از یزد به تهران می آمد، فکرش به شدت درگیر دستگاه بود.
توازن بین فشار پدال گاز و شیب جاده به هم ریخت به سرعت از حد مجاز بالاتر رفت.
ناگهان در یکی از سراشیبی های مسیر، فلاش دوربینهای پلاک خوان کنار جاده، چشم آقای رحیمی را پر کرد. آن روزها کمتر کسی خبر داشت که دوربین ها می توانند سرعت و پلاک را تشخیص دهند و جریمه کنند.
هنوز به عوارض تهران نرسیده بود که پیامک جریمه اوقاتش را تلخ کرد.
این اوقات تلخی او را به فکر انداخت؛
فلاش دوربین با مهندس رحیمی همان کاری را کرد که افتادن افتادن سیب با نیوتن. ص۱۲۷
بریده کتاب(۱۱):
نقطه قوت ما این است که عامل جمع شدنمان دور هم، هیچ وقت کار نبوده است.
این خیلی مهم است. نخ تسبیح ما هیچ وقت کار نبود.
یعنی اگر این شرکت هم نبود، من به واسطه حسین با علیرضا و محمدامین آشنا شده بودم و در فضای رفاقت و صمیمیت خیلی خاصی بودیم.
حتی قبل از این که به صورت جدی وارد فضای کاری شویم و شرکت کنیم این فضای صمیمیت و رفاقت تا حد زیادی شکل گرفته بود و دائم تقویت می شد.
بعد از این که شرکت را هم تاسیس کردم باز این چارچوب که «اصل، کار نیست»، همیشه در جمع ما وجود داشت. به همین خاطر، وقتی در مسائل کاری و فنی اختلاف نظر پیش می آمد، حریمی از دوستی و رفاقت بین ما وجود داشت.
هیچ وقت اجازه داده نمی شد آن حریم رفاقت، به خاطر مسائل کاری شکسته شود.
همیشه اختلافها تا آنجا پیش میرفت که به این حریم آسیب نزند
در اوج اظهار نظرها و بحث کاری، هیچ وقت حریم ادب را زیر پا نگذاشتیم و دچار مشکل نشدیم. ص۷۳
بریده کتاب (۱۲):
نقشه این بود که داخل میز معلم بمب دستی کار بگذاریم. تا هم معلم حالش جا بیاید و هم حال و هوای کلاس عوض شود . چند ماه این طرف و آن طرف را گشتیم. دست آخر از بازار چهارشنبه سوری مقداری باروت گیرمان آمد. برای منفجر کردن بمب از راه دور باید فکری میکردیم. سر کلاس فیزیک و حرفه و فن چیزهایی از حسگرهای حرارتی شنیده بودیم. روز شنبه زنگ اول به محض اینکه معلم وارد کلاس شد، عملیات را شروع کردیم و همه چیز آماده بود…. (صفحه۲۴)
بریده کتاب (۱۳):
یک بار یکی از اساتید درکلاس خاطره ای از فایمن برای ما تعریف کرد. فایمن یکی از فیزیکدانان بزرگ آمریکاست که توانست جایزه نوبل را بگیرد. مهارت زیادی در تدریس داشت. فیزیک را چرخ می کرد و با ادبیات ساده ای سرخش میکرد و به خورد دانشجوها میداد. از این لحاظ شهرت زیادی برای خود دست و پا کرده است. فایمن روزی برای سخنرانی به دانشگاه آرژانتین دعوت می شود و در حین سخنرانی دانشجو ها می پرسد: چرا شما همان کاری را می کنید که ما در آمریکا انجام میدهیم؟ وضعیت کشور ما طوری است که باید روی لبه علم حرکت کنیم. اما شما که کشورتان مشکلات متعددی دارد بروید و مشکلات خودتان را حل کنید نه اینکه به علومی پردازید که شاید تا صد سال آینده به دردتان نخورد! صفحه (۴۰ و ۴۱)
🌱مروری بر کتاب🌱
پیشواز
ترم آخر بود باید گَرد و خاک چهار سال دانشگاه رفتن را از تنم می تکاندم . روزهای اول آن چنان به رشتۀ الکترونیک علاقه نداشتم . تصوراتم از این رشته آن قدر سطحی بود که با واقعیت فاصلۀ زیادی داشت . طبیعی هم بود . شناخت دقیقی از آن نداشتم که حالا علاقه ای هم داشته باشم . آن چه سر کلاس یاد می گرفتیم و آن چه در عمل به کار می آمد ، تا حدی زیادی به هم ارتباط نداشتند . اما نباید مقهور این فرایند معیوب می شدم . هرچند جلو می رفتم ، تلاش می کردم راهی که در آن گذاشته ام را بیشتر وبهتر بشناسم . از همان روزهای اول دانشگاه می خواستم از لاب لای جزوه ها و کتاب ها و کلاس ها راهی برای پول در آوردن پیدا کنم ؛ اما هفت ترم گذشت و از رفت و آمدهایم به دانشگاه چیزی عایدم نشد تا اینکه ترم آخر ، سه واحد کار آموزی در چشمانم زُل زد . به جبر نمره وگرفتن مدرک ، باید ۳۶۰ساعت ، مفت ومجانی در شرکتی مرتبط با رشته ام کار می کردم . بعد از انتخاب واحد ، برای گرفتن معرفی نامۀ کار آموزی ، راهم را کج کردم به طرف واحد آموزش دانشگاه . در واحد آموزش و امور دانشجویی ، همیشه اصل بر ناقص بودن مدارک دانشجو بود ، مگر اینکه مسئول مربوط حالش را داشت و خلافش را ثابت می کرد . برای همین باید چند باری می رفتم و می آمدم تا روال اداری کارآموزی انجام شود . امضای آخر کار آموزی را باید معاون آموزش دانشکده پای نامه می زد . بعد از چند ساعت معطلی پشت در اتاق ، بالاخره جلسه اش تمام شد و وارد اتاق شدم . محترمانه سرم را به نشانه هم نظر بودن ، ملایم و متناوب تکان دادم که متقاعد شود خیلی متأثر شده ام ! هم زمان با چرخاندن خودکار بر روی نامه ، . با لحن جدی تری دربارۀ قوانین کار آموزی خط ونشانی کشید که فکر زیر آبی رفتن ،به هیچ وجه به سرم نزند . معرفی نامه را امضاء کرد و حواله ام داد به محل کار آموزی . روش های متعدد وجود داشت که می شد کارآموزی نرفت و نمرۀ قبولی گرفت . وردست بچه های سال بالایی ، راه و روشش را خوب یاد گرفته بودم ، اما هیچ رقمه دلم با نمره مبهم صاف نمی شد . حاضر نبودم حتی یک صدم دروغ و دغل قاتی مدرک کنم و یک عمر بی پولی که در می آوردم مشکوک باشم .
روی معرفی نامه آدرس و نشانی شرکت نوشته شده بود . از دانشگاه بیرون زدم و رفتم به طرف شرکت . حوالیِ میدان انقلاب ، انتهای کوچه بن بست ، خانه ای حیلط دار و کلنگی . دستس به سر و وضعم کشیدم . انگشتم را به زنگ رساندم . خشِ سینه ام را گرفتم تا جواب آیفون را بدهم . چند ثانیه بعد به برکت دوربین های مداربسته جلوی در ،منشی شرکت بدون هیچ سوالی و جوابی در راباز کرد . لابد رفت وآمدِ آدم هایی شبیه به من برایشان عادی بود . وارد حیاط شدم . نزدیک ظهر خانۀ سه طبقه سایه اش را پهن کرده بود وسط حیاط . یک نفر گوشه حیاط با لباس کار ، باغچه و گلدان ها را آب می دادو چند نفر هم کنار حوضِ وسط حیاط با هم صحبت می کردند . آن طرف ِ حوض ، جیپِ رانگلرِ سیاه و خوش هیکلی پارک شده بود . حس نمی کردم وارد شرکت الکترونیکی شده ام . با خودم می گفتم اینها اینجا کار می کنند یا زندگی !؟ به پله ها رسیدم . همچنان چشمم به این طرف و آن طرف می لغزید . همین طور که از پله ها بالا می رفتم ، رو به رویم اتاقی ظاهر شد باد پرده را بازی می داد و من زیر چشمی اوضاع داخل اتاق را برنداز می کردم . چند نفر هم سن و سال خودم ، پشت میزشان با کامپیوتر گَـل آویز بودند . پله ها به بالکن پهنی ختم می شد . انتهای بالکن ، میز پینگ پنگی ضعف به دل آدم می انداخت . وارد راهرو شدم . اولین اتاق ، سمت راست ، منشی زُل زده بود به در و منتظرم بود . سلامی رد وبدل کردیم و راهنمایی کردم به اتاق جلسات که طیقات سوم بود .
پله ها رفتم بالا. وارد اتاق شدم . یک میز بزرگ بیضی اتاق را پر کرده بود و دور آن صندلی های پَت و پهنی چیده بودند . روی یکی از صندلی ها وِلو شدم و منتظر مدیر عامل شرکت ماندم . انتهای اتاق ، روی دیوار ال سی دی بزرگی نصب بود . دوضلع از چهار ضلع اتاق پُر از گواهی نامه ها و تقدیر نامه های ملی و بین الملی بود . روی طاقچه هم تندیس های زیادی چیده بودند که از هیچ کدامشان سر در نمی آوردم ، اما جوایز با ارزشی به نظر می رسید ند . چند دقیقه ای نگذشته بود که آقای جوانی وارد اتاق شد . یکی از همان چند نفری بود که در حیاط ایستاده بودند . به خاطر موهای حجیم فرفری اش کاملاً از بقیه متمایز بود . یکی از صندلی ها ی روبه رویی را بیرون کشید و نشست . با جمع بندی پیشزمینه های ذهنی ام به این نتیجه رسیدم که او مدیر عامل شرکت نیست . همیشه فکر می کردم مدیر عامل ها آدم های سن و سال داری هستند که لباس های شیک و خاصی می پوشند و ادواطوار عجیب و غریبی از خودشان در می آورند . خشک وجدی صحبت می کنند و حوصله را کسی هم ندارند .اما اوهیچ کدام از این ویژگی ها را نداشت . حدوداً سی سال به نظر می رسید . لباس های ساده داشت و دمپایی پایش بود ! حسابی تحویلم گرفت و خوش وبش مفصلی کرد . تصورم این بود می خواهد سرگرمم کند تا مدیر عامل برسد ، برای همین خیلی جدی نگرفتمش . سؤال هایش را با وارفتگی جواب می دادم . کمی ناراحت و شاکی به نظر می رسید.
انگار مسئله ای ذهنش را بین گیره گذاشته بود . می گفت :« تا کِی باید شال تقصیرها را به گردن این و آن بیندازیم ؟ تاکی باید چشم مان به دست این وآن باشد ؟ کسی که راه حل داشته باشد ، فریاد نمی کشد ، جنجال راه نمی اندازد ؛ عمل می کند ، عمل ! هرکس به اندازه خودش مسئولیت داره . مسئولیت سهام نیست که بشود به غیر واگذار کرد .» سطحِ معلومات و دایره واژگانم در حد و اندازه های نبود که بتوانم در این حد پر حرارت با او ، آن هم در اولین جلسات آشنایی ، بحث را ادامه بدهم . بنابراین تصمیم گرفتم به تدریج پایِ موضوع اصلی را که موضوع کار آموزی بود ، وسط بکشم . نامه معرفی نامه رااز کیفم بیرون کشیدم و او هم با جمع بندیِ دردل هایش زیر برگه های کارآموزی راامضاء کرد . دیگر باید قبول می کردم که خوداو با سن وسال کم ، مدیر عامل شرکت است . از همان جلسه کار آموزی من در شرکت شروع شد . بعد از اینکه آقای مدیر عامل مسئولیتم را در خط تولید «کارابین » مشخص کرد ، از من خواست فردای آن روز ، رأس ساعت هفت صبح برای رفتن به سفر کاری ، به شرکت بیایم ، اجباری در کار نبود ، اما کنجکاو بودم هرچه زودتر کارابین را از نزدیک ببینم آقای مدیر عامل جان خیلی ها را در جاده ها نجات داده و باعث آرامش مردم شده . قطعاً اگر آنها نبودند و کارابین را نمی ساختند ، آمار کشته ها و زخمی ها همین طور هر روز بالا و بالاتر می رفت و تصادف ، زندگی های زیادی را به تباهی می کشید و خانواده های بی شماری را داغدار عزیزانشان می کرد.
صبح شد . اولین روز کار آموزی ام با سفری کاری مصادف شده بود . ذوق و شوق بچه دبستانی را داشتم که می خواهد برای اولین بار به اردو برود . همین که به شرکت رسیدم ، رانگلرِته حیاط ، روشن و آماده جلوی در شرکت پارک شده بود . پشت ماشین پُر از ابزار آلاتبود . آقای مدیر عامل و دونفر دیگر هم کنار ماشین منتظرم بودند . فکر می کردم مدیر عامل شرکت برای بدرقه ما آمده است ، اما این طور نبود . او هم باما هم سفر بود . چهار نفره سوار ماشین شدیم وبه سمت یزد حرکت کردیم .
در دل کویر ، چند کیلومتری مانده بود به یزد ، ماشین را زده بودند بغل و گفتند رسیدیم . همین که چشمم به دِکل دوربینِ وسط جاده افتاد ، منظورشان از «رسیدیم » فهمیدم !از ماشین پیاده شدیم . بچه ها هیجان و جنب و جوش عجیبی داشتند . کاری جز تماش کردن از عهده ام بر نمی آمد . زیر تیغ آفتاب ظهر ، زوزۀ باد گرما در گوشمان می پیچید و گرد وخاک به صورتمان می پاشید . ما بودیم و برهوت بی آب و علفی که هیچ جنبده ای در آن نبود . من ابزار تحیّر می کردم وآنها بر سخت بودن کار تأکید می کردند . آقای مدیر عامل نگاهی به دکل دوربین وسط جاده کرد . لپ تابش را باز کرد و صاف نشست روی خاک و خُل های کنار جاده و شروع کرد به کار کردن با لپ تاپ . خیلی سعی می کرد خاک داخل سوراخ های سُنبه های لپ تاپ نرود ، اما فایده ای نداشت ؛ گرد وخاک سمج تر از بقیه بچه ها . یا با تلفن صحبت می کرد یا با بچه های دیگر ، یا اینکه با بچه های دیگر ، یا این که سرش توی لپ تاپ بود و پنجه در پنجۀ کیبورد انداخته بود . همه چیز زیر سر کارابین وسط جاده بود . بچه ها بعضی موقع ها باهم بحث می کردند و دوباره مشغول به کار می شدند . همه مثل اسپند بالا و پایین می پریدند اِلا من که فقط غرق نگاه بودم . ویژویژ ماشین ها مغزم را خراش می داد ، اما انگار گوش آن ها به رفت وآمد ماشین ها بی حس بود . نم نم هوا تاریک شد و نمی شد کار را ادامه داد . دوتا بطری آب داشتیم که یکی برای وضو گرفتن و یکی برای تشنه نماندن . بچه ها کنار جاده چادر زدند . نماز را داخل چادر خواندیم وبا دو تا کنسرو تن تُن ماهی خودمان راسیر کردیم . تازه اول شب بود . همه دور هم نشسته بودیم . همین زمان کوتاه کافی بود حرارت صمیمیت آن ها من را در جمع شان ذوب کند . کارهایی را که فردا صبح انجام می دادیم باهم مرور می کردیم . پیش بینی نشده بود : روز اول کار آموزی در دل بیابان یزد ، زیر آسمان کویر ، کنار هیئت مدیر شرکتی که تازه دو روز است با آن آشناشده ام ، شب را همان جا کنار جاده ، داخل چادر خوابیدیم . نماز صبحمان وصل شد به چند لقمه نان و پنیر و شروع کار . بالاخره بعد از دو سه ساعت وَرفتن با دوربین وسط جاده و انجام تست های نهایی ، وسایل را جمع و جور کردیم و به سمت تهران برگشتیم .
پستی و بلندی جاده ، سـؤال های زیادی رادر ذهنم هَـم می زد ؛ از شرکت ؛ از سن و سال بچه ها ، از این همه سختی ، از این همه رفاقت . کنجکاو بودم بدانم نقطۀ شروعشان کجا بوده . چگونه این مسیر پُرپیچ و خم را طی کرده اند . چطور زیر آوار مشکلات دفن نشده اند . گذشته و تجربه های آنها ، راه آینده من را روشن می کرد و این می توانست مهم ترین بخش کارآموزی ام باشد .برای منی که هنوز نتوانسته بودم از لابه لای جزوه ها و کتاب ها و کلاسها راهی برای پول در آوردن پیداکنم ، این ۳۶۰ ساعت کار آموزیِ مفت و مجانی بهترین فرصت بود ؛ فرصتی که می توانستم مفت و مجانی از دستش ندهم . می خواستم آن ها گوینده باشند و من شنونده . من بپرسم و آن ها جواب بدهند . برای استفاده از تجربیاتش باید سؤال می کردم ؛ به موقع و دقیق .از دوران کودکی ، دوران دانش آموزی ، دوران دانشجویی ، ایده هایشان و هرآنچه که باعث شده بود و به اینجا برسند و صاحب یک شرکت موفق باشند .
بیشتر بخوانیم…
مردی با آرزوهای دوربرد: زندگی و کارهای حاج حسن تهرانی مقدم، پدر موشکی ایران
عالیییییییییییییییییییییییییییییههههههههههههههههههههههه این کتاب مخصوصا برای افرادی که دلشون میخواد خودشون کارافرین باشن