
کتاب من و ملانصرالدین
نویسنده: مجیدملامحمدی
انتشارات عهد مانا
بریده کتاب:
ناگهان صدای عرعر الاغ بلند شد. رنگ از صورت ملانصرالدین پرید. همسایه که لبخند می زد گفت:”شما که گفتید خرتان در خانه نیست. پس این صدای عرعر از کجا می آید؟”
ملانصرالدین عصبانی شد و داد زد: “ای بابا! عجب آدمی هستی ها! حرف من ریش سفید را قبول نمی کنی، اما حرف الاغ کودن را قبول می کنی؟!”
ص ۲۳
بریده کتاب(2):
زن، ماهی را به مطبخ برد و آن را خوب سرخ کرد. بعد نشست و دور از چشم شوهرش همه ی آن را نوش جان کرد. وقتی همه ی ماهی را خورد، تازه یاد ملا افتاد. فوری مقداری از روغن ماهی را که توی ماهی تابه بود برداشت و با آن دست ملا را چرب کرد.
ص ۲۹
بریده کتاب(3):
چند روزی بود که آسمان با ملا نصرالدین سر دعوا داشت. ملا هربار که می خواست رخت و لباس های خود را بشوید و سر بند پهن کند، آسمان ابری می شد و شرشر باران می بارید. ملا هم عصبانی می شد و انگشت طرف آسمان می گرفت و برایش خط و نشان می کشید.
ص ۳۴
بریده کتاب(4):
ملا خواست طرف سگ داد بزند که یادش آمد نباید چیزی بگوید. فوری چوب دستی اش را برداشت و سگ را دنبال کرد. سگ از خانه بیرون رفت. ملا دم در خانه ایستاده بود که زن داد زد: “حالا که دم در هستی آن را ببند!”
ملا خندید و از آن جا داد زد: “پاشو پاشو خودت بیا در را ببند، که شرط را باختی و من برنده شدم!”
ص ۴۱
بریده کتاب(6):
اسب سوار پرسید: “مگر علامت نگذاشته بودی؟”
ملا گفت: “چرا گذاشته بودم. آن وقتی که پول را پنهان می کردم، یک تکه ابر بالای سرم سایه انداخته بود، اما حالا از آن ابر نه اثری هست و نه خبری!”
مرد اسب سوار به حال ملا خندید و گفت: “خود کرده را تدبیر نیست”.
ص ۴۹
مرتبط با کتاب من و ملانصرالدین
بیشتربخوانیم...
کتاب شاهزاده ای که جادو شد : رمانی از زندگی ملا نصر الدین
بیشتر بدانیم…
تاریخچه ی ملانصرالدین…