کتاب شاهرخ: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
معرفی:
شاهرخ یه لات بود. حال لات های محله دیگه رو هم گرفته بود، تو کاباره یهودی ها کار می کرد. بعد از انقلاب حکم اعدامش هم اومد…
بریده کتاب(۱):
توی محل شاهرخ را همه می شناختند. خیلی قوی بود، اما برای اینکه جلوی کسی کم نیاره رفت سراغ کشتی.
درمسابقات درخششش خیره کننده بود. جوان تهرانی قهرمان سنگین وزن مسابقات شد… همیشه چهار یا پنج نفر بدنبال شاهرخ بودند. همیشه هم او رفقا را مهمان می کرد. صاحب آنجا شخصی به نام ناصرجهود از یهودیان قدیمی تهران بود.
یک روز بعد از این که کار ما تمام شد ناصرجهودمن راصداکرد وخیلی آهسته گفت:
این جوانی که هیکل درشتی داره اسمش چیه؟! چیکاره است؟!…
در پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسیاری ازهم ردیفانش جدا می ساخت…
بریده کتاب(۲):
شاهرخ به سمت کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را در آورد جلوی اسرا گرفت و گفت: این چیه!؟ این زبان فرمانده شماست! !زبان، می فهمید، زبان!! زبان خودش هم بیرون آورد ونشانشان داد بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش!
بریده کتاب(۳):
دوستم تا مرا دید گفت: یازده هزار دینار چقدر میشه!؟
باتعجب گفتم: نمی دونم چطور مگه ؟
گفت: الان عراقی ها در مورد شاهرخ صحبت می کردند! با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پیشرو!؟
گفت: آره حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خیلی ازش ترسیده اند گوینده عراقی می گفت: این آدم شبیه غول می مونه. اون آدمخواره هرکی سر این جلاد رابیاره یازده هزار دینار جایزه می گیره!!