کتاب باغ طوطی : داستانی درباره زندگی میثم تمار، صحابی ایرانی و فداکار امام علی (ع)

کتاب باغ طوطی : داستانی درباره زندگی میثم تمار، صحابی ایرانی و فداکار امام علی (ع)

کتاب باغ طوطی
نویسنده: مسلم ناصری
انتشارات کتاب جمکران

بریده کتاب باغ طوطی :

هق هق میثم بلند شد. شانه هایش تکان می خورد و بغض چندین ساله اش ترکیده بود. امیر مؤمنان چند بار به شانه او زد. نرم و آهسته که بیشتر شبیه نوازش بود. سنگینی دردی را که سالیان سال بر دلش مانده بود، بیرون می ریخت و سبک می شد. خجالت می کشید و سعی می کرد گریه اش را فروخورد؛ ولی هر کاری می کرد نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. گویی همان پسرک کوچکی بود که بعد از سفر طولانی، پدرش را دیده که صدایش زده میثم. پاهایش توان نداشت. با آن که قوی و چهارشانه بود، دوباره زانو زد. خلیفه کمکش کرد بلند شود و بر چهارپایه اش بنشیند که همیشه روی آن می نشست.
صحفه ۸۵

بریده کتاب(۲):

او که خلیفه مسلمین است با کارگر خودش فرقی نمی کند، چه برسد به دیگران، که همه زاده آدم و حوا هستند و برابر و با هم. همان روز که بیت المال را بین همه مساوی تقسیم کرده بود، وقتی بزرگان عرب اعتراض کرده بودند، جلوی سکوی بیت المال ایستاده و گفته بود بین عرب و عجم و سیاه و سفید فرقی نیست.
صحفه ۱۰۰

بریده کتاب(۳):

میثم سرگردان و حیران به طرف دار الاماره رفت. شاید کسی را آن جا می دید. اگر سربازی او را می دید، حتما می‌ پرسید در این نیمه شب، تنها این جا چه کار می کند، ولی اطراف قصر ساکت و ترسناک بود. از وقتی امیر المومنین گفته بود پا در قصر نمی‌گذارد، درش باز نشده بود، چه برسد که پر از سرباز باشد. فقط انباری بود و اصطبلی برای اسب ها. سوز سردی از طرف فرات می وزید. اصلا چرا راهش را به طرف دار الاماره کج کرد؟ از کنار لانه خالی جغد گذشت و به سوی مسجد رفت. اگر کسی جلویش را می‌ گرفت چه باید می گفت؟
صحفه ۱۰۷

بریده کتاب(۴):

بیش از یک سال طول کشیده بود تا کسانی که به شام رفته بودند برگردند، اما چه برگشتنی؟! کوفه دیگر کوفه سال پیش نبود. همه این را می دانستند. میثم که در بازار بود و با مردم سر و کار داشت، این را بهتر حس می کرد. احساسی آمیخته با تنفر، شاید هم احساس فریب خوردگی و غرور پایمال شده. سربازان با نیرنگ قرآن بر نیزه کرده بودند و با فریفتن کوفیان، جان خود را نجات داده بودند. بعد هم ماجرای حکمیت شکل گرفته بود که مشاور معاویه کسی را که کوفیان انتخاب کرده بودند، فریب داد و معاویه را به عنوان خلیفه مسلمین برگزید. نیرنگی که دودمان کوفیان را بر باد داد و همه را سرشکسته و ناامید کرد.
صحفه ۱۱۸

بریده کتاب(۵):

میثم آهی کشید و از کنار خانه جعده گذشت، جای خالی عمار را کنار در به خوبی حس می کرد، اما گویی سنگینی امتداد نگاه او هنوز روی شانه هایش بود. از مسجد کوفه گذشت. دلش برای ماجده تنگ شد بود. صدای او آرامش بخش بود. زن عرب به خوبی همه را می شناخت و می دانست هر قبیله چه اندیشه ای در سر دارد. یک روز گفته بود همین کندی ها که اکنون همراه علی هستند، اگر بفهمند که قدرت جای دیگری لانه دارد، خنجر خود را طور دیگری نشانه خواهند گرفت.
صحفه ۱۲۱

بریده کتاب(۶):

شیرین فکر می کرد مقصر نرفتن شوهرش به جنگ است. با خجالت چشم دوخته بود و منتظر بود میثم چیزی بگوید، ولی میثم دست او را گرفت و در سکوت به اتاق برگشتند. با رفتن رستم چیزی از خانه کم شده بود. خانه ای که دو تا اتاق داشت. یکی برای او و همسرش و دیگری برای رستم. اصطبل درست پشت اتاق ها بود و نخلی بین دو اتاق. رستم گفته بود که دلش نمی آید نخل را قطع کند. به همین خاطر خانه میثم را با کمی فاصله ساخته بودند.
صحفه ۹۵

بریده کتاب(۷):

رستم به طرف اصطبل رفت. مهار اسبش را گرفت. حیوان را برد کنار نخل. گوش های تیز اسب در آفتاب به جلو خمیده شده بود و خراشیده شدن زمین زیر سم هایش گویی بر ذهن او فرو می آمد. رستم خم شد و تنگ زین را محکم کرد. اسب سر تاسش را لیس زد. میثم خنده اش گرفت. رستم که ترسیده بود، یک باره عقب جست. اسب شیهه کشید. شیرین هم که در قاب پنجره بود، چرخید تا پدر خنده اش را نبیند؛ ولی صدایش در حیاط پیچید.
– این حیوان هم با ما شوخی اش گرفته…
میثم خنده اش را خورد و گفت: «شاید می گوید که…»
– نمی خواهد از زبان اسب من حرف بزنی.
صحفه ۹۴

بریده کتاب(۸):

برای اولین بار نام سلمان را از زبان عمار شنیده بود. کسی که راه های سخت را پیموده بود تا گم شده اش را پیدا کند. گرفتار دزدان شده بود، فروخته شده بود، به زندان افتاده بود. سرانجام گذرش به مدینه افتاده بود و او هم برده زنی شده بود. با این تفاوت که ارباب سلمان زنی یهودی بود. بعد هم پیامبر روزی او را در نخلستان دیده و خریده و آزادش کرده بود و شده بود جزئی از خوانواده پیامبر. تا آن جا که پیامبر او را از خاندان خودش دانسته بود. چه شبیه هم بود سرگذشت آن دو. علی هم او را خریده بود و میثم شده بود همدم و رازدار خلیفه در کوفه.
صفحه ۱۲۰

مرتبط با کتاب باغ طوطی

بیشتر بخوانیم…
رمان آنک آن یتیم نظر کرده : رمانی جذاب بر اساس زندگی پیامبر…

بیشتر ببینیم…
نظرات بزرگان جهان در مورد امیر المومنین

 

namakketab
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *