
پنجشنبه فیروزه ای: سارا عرفانی
خلاصه:
پنجشنبه فیروزهای با یک داستان سریع و سرضرب آغاز میشود.
با روایتی از یک دانشجو که به سادگی مخاطب با آن همذات پنداری می کند؛ دانشجویی که اهل ادا در آوردن نیست.
اما رمان پس از این پیشدرآمد وارد رابطه ظریف چند دختر دانشجو میشود که برای زیارت به مشهد مقدس وارد شده اند.
نویسنده با زیرکی و در عین حال رعایت جنبه های مختلف عفاف، مخاطب را به درون تو در توی ذهن دختران جوان دانشجویی میبرد که در این سفر همراهند.
این رمان، از حیث بیان رویدادهای داستانی اثری به شدت امروزی است.
بریده کتاب(۱):
پیاده شو لعنتی مثل اینکه خبر نداری چه بلایی می خوان سرت بیارن سرعت b m v که زیاد شد و فاصله گرفت، گازش را گرفت و دوباره رسید کنار ماشین. این بار با صدای بلندتر گفت: پیاده شو، مردی که پشت فرمان نشسته بود شیشه را کمی پایین داد و گفت: تو چکاره ای فضولی؟
-آره فضولم کجا می بری دختر مردم رو؟!
بریده کتاب(۲):
آقای سعیدی است. می پرسد در کدام کوپه هستم؟ چرا سرجایم ننشسته ام؟
می پرسم: قطار راه افتاده؟
-یعنی چی خانم؟ بله که راه افتاده…شما کجاهستید؟
– من تو قطار نیستم.
تقریبا داد می زند: جا موندید؟ مگه سوار نشده بودید شما؟ الان ترمزو می کشم.
فوری می گویم: نه نه نه….جا نموندم. خودم خواستم یه بار دیگه برم حرم.
بریده کتاب(۳):
یکی از دخترها به طرفش آمد و گفت: «صبر کن!» جلوتر آمد. به جزوهای که دستش بود اشاره کرد و گفت: «بابا چقدر همه چی رو مینویسی! هر چی نیگاه کردم دیدم کم مونده سرفههای استادم بنویسی.» خندید.
پسر هم خندید. نفس عمیقی کشید و گذاشت بوی گرم و شیرین ادکلن تمام ریهاش را پر کند. گفت: «مگه یادت نیست؟ جلسه اول گفت توی امتحان از حرفای کلاس سؤال میده.»
دختر گرهای به ابروهای پیوستهش انداخت و گفت: «اتفاقاً همین خیلی منو ترسوند. برای همین گفتم جزوه تو رو امانت بگیرم کپی کنم، اگه اجازه میدی البته. بچهها گفتن جزوههات از بقیه کاملتره.»
پسر چند لحظه مردد ماند.
دختر بیمعطلی گفت: «نگران نباش! امانت دار خوبی هستم.» سر کج کرد و منتظر ماند. چند بار پلک زد و نگاهش کرد. گفت: «تازه میخواستم بگم برای جلسات قبلی رو هم بیاری ازت بگیرم.»
دختر دیگری چند ردیف جلوتر بند کیفش را روی شانه انداخت و وقتی داشت از کلاس بیرون میرفت، برایش دست تکان داد. پسر هم دست تکان داد. ورقها را مرتب کرد و جلو دختر گرفت که همچنان لبخند شیطنت آمیزی به لب داشت. گفت: «باشه، بگیر!» دختر که فاتحانه ورقهها را در کوله پشتی میگذاشت گفت: «ممنونم! کپی میکنم فردا میآرم. اگه توام لطف کنی بقیهشو بیاری خیلی عالی میشه.»
ـ باشه. میآرم…
پسری که تا آن موقع کنارش نشسته بود بلند شد. با چشم به کوله او اشاره کرد و گفت: «اونم بیزحمت کپی کن فردا بیار. یادت نره.»
ـ یادم نمیره. برو خوش باش!
بعد نفس عمیقی کشید و به دختر گفت: «پس بوی ادکلن تو بود که از اول ساعت، تمام کلاس رو برداشته بود. درسته؟ الآن که اومدی نزدیکم متوجه شدم.»
ابروهای پیوسته دختر در هم رفت و یک قدم عقب گذاشت. گفت: «ببخشید… اذیتت کرد؟»
ـ اصلاً!… اتفاقاً خیلی عالی بود. میشه گفت دیوانه کننده بود. معلومه فیک نیست. حتماً کلی به خاطرش پیاده شدی! ولی معلومه خوش سلیقهای. آفرین!
ـ لطف داری. اگه زنونه نبود میگفتم قابل نداره.
بریده کتاب(۴):
به ساعتی که بالای آینه است اشاره می کند و میگوید: « بجنب غزاله! »
آرام می گویم: « تو برو خوش باش! الان من توی یه فاز دیگه م، اصلا حوصله پارک آبی ندارم. »
ابرو در هم می کشد. پیشانیش چین می افتد. می گوید: « وااااای! چه حرفایی می زنی تو، یعنی چی تو یه فاز دیگه م؟ والا ما هرموقع تو رو می بینیم یا داری کتاب می خونی یا جیم میشی تنهایی میری حرم. هرچیزی باید در حد اعتدال باشه دیگه. زیاده روی تو هرچیزی باشه اشکال داره، حتی زیارت… منو اینجوری نگاه نکن! به آیات قرآن بیشتر از تو تسلط دارم. پس واسه من کلاس نذار! پاشو تا این سعیدی چشم ورقلمبیده نیومده جلو در اتاق. ازش هیچ بعید نیست بااون اخلاق بی خودش! »
یکی نیست بهش بگوید تو که اینقدر به آیات قرآن تسلط داری چرا اینقدر پشت سر سعیدی بد می گویی!
بریده کتاب(۵):
آرام به شهاب گفت: « می دونی از صبح تا الان که اینجا نشستم چند نفر از فامیل و دوست و آشنا، پیام دادن که عکس دخترمو با توی یه لا قبا توی سایت دیدن؟! می دونی از صبح تا الان که اینجا نشستم چند بار از خجالت آب شدم؟ احتمالا مادر و خواهر که داری… پس می فهمی چی میگم. از وقتی اومدم خیلی خویشتن داری کردم به روت نیاوردم، اما انگار جوونای این دوره زمونه چیزی به اسم شرم و حیا سرشون نمیشه. حالا مثل بچه آدم بلند شو از جلو چشمم تشریف ببر تا ادبیاتم عوض نشده! »
من و شهاب فقط توانستیم چند ثانیه در چشم های هم زل بزنیم و تمام حیرت و شوک حاصل از حرف های پدر مریم را با نگاه، به هم منتقل کنیم. شهاب خیلی زود بدون اینکه یک کلمه حرف بزند، بلند شد و رفت.
بریده کتاب(۶):
چشمم به خانمی می افتد که توی صحن، خم می شود یک دستمال مچاله شده کثیف را از روی زمین بر میدارد. پسر چهار، پنج ساله ای با ذوق و شوق به طرفش می دود. کیسه پلاستیکی را مقابلش می گیرد و می گوید: « بنداز! » زن دستمال مچاله را در کیسه می اندازد. کمی جلوتر دوباره خم می شود و آشغال شکلات را از روی فرش برمی دارد. پسر بچه هم کمی دورتر می دود و چند دستمال کاغذی کثیف پیدا می کند و در کیسه می اندازد. برایش بیشتر جنبه بازی دارد. خانم جوان که احتمالاً مادر پسرک است با دست به او اشاره می کند و وقتی پسر خود را به او می رساند آشغالهایی را که در دستش جمع کرده داخل کیسه می اندازد. چشم های پسرک از دیدن اینهمه آشغال و دستمال برق می زند.
خوشم می آید برم سراغشان و بگویم: « منم بازی»
بریده کتاب(۷):
ادامه دادم: «…ایمیل اول، باعث میشه ایمیل دوم نوشته بشه و خلاصه یک سری حریمها شکسته میشه، خدای نکرده ممکنه این ارتباط زخمی بشه و پیشزمینه بدی تو زندگیمون به جا بمونه. گذشته از اینها، اگه خدای نکرده از چارچوبها عبور کنیم، تاثیرش همیشه توی وجودمون می مونه و از بین نمیره و شاید ما رو توی مسیری که داریم سمت خدا می ریم، چند سال یا حتی چند صد سال عقب بندازه. چون به هرحال ما این مسیرو بعد از مرگ هم ادامه می دیم دیگه. چه بهتر که روحمون رو با طراوت نگه داریم و اجازه ندیم خواسته های کوچیک، ما رو به دردسرهای بزرگ بندازه، که شاید جبرانش به این راحتی ها نباشه… نمی دونم شما موافق هستید یا نه. »
بعد از چند لحظه سکوت گفت: « خیلی خوبه. کاملا حرفتون رو قبول دارم.»