خاطره ی چشم و هم چشمی برای کتاب هرهفته منزل یکی از رفقای همسرم هیئت است.یک روز فکر بکری به ذهنم رسید و به همسرم گفتم: " اگر من برات کتاب جور کنم شما به رفقایت میدی که با خانواده ...
خاطره: نمی فروشیم ، فقط امانت ، حتی به شما!!! تا حالا شده مغازه داری رو ببینی که تلاش کنه جنسش رو نفروشه؟! درست خوندی عزیزم، نفروشه!البته من، هم فروشنده ام و هم امانت دهنده اجناسی که می فروشم، به ...
خاطره ی کتاب سرمایی،فصل بهار بود با بوی گل های زیبا و معطرش.توی اتاق نشسته بودم و داشتم کتاب «گرگ ها از برگ نمی ترسند» رو می خوندم، حسابی سردم شده بود. رفتم تو آشپز خونه و به مامانم گفتم:« ...
مادربزرگ ها هم عالمی دارند برای خودشان. دستت را می گیرند و می گذارند وسط قصه هایشان. عینک مادر بزرگ را برمی دارم! ها می کنم! با گوشه لباسم شفاف شفاف می شود. گونه ی آویزان و سرخش را می ...