با رمان کمی دیرتر دید دیگری به انتظار داشته باشیم

دوست دارم این کتاب را به همه بدهم بخوانند حتی به خود نویسنده. دوباره بخواند شاید متوجه شود و کتاب­ های نیستان را این قدر گران نکنند.

 

خلاصه کتاب:
جشن نیمه شعبان بود شرکت‌کنندگان و همه با هم فریاد «آقا بیا» سر داده بودند، در آن میان جوانی با صدای بلند می‌گفت: آقا نیا، آقا نیا، جشن، جشنی بود که خیلی از آقایان کله گنده و صاحب منصب و دانشمند حضور داشتند هر کدام از آقایان به شکلی آن جوان را مورد سرزنش قرار دادند اما در اتفاقی غیر منتظره هر کدام امتحان شدند که آن طوری که ادعا می‌کنند برای ظهور، آیا حقیقتا آمادگی اطاعت و یاری امامشان را دارند یا نه؟

معرفی کتاب:

وقتی در هیاتی همه ندا سر داده اند که “آقا بیا”، اگر جوانی فریاد بزند “آقا نیا”، شماتت جمع را برمی انگیزد. اما جوان، حکمت می گوید. به یکایک آنها اثبات می کند اگر بخواهند امتحان انتظار پس بدهند، مردود اند و حاضر نیستند به خاطر صاحب الزمان(ع) از چیزی از خودشان بگذرند.
سید مهدی شجاعی متولد 1339 تهران است و در رشته ادبیات دراماتیک به تحصیل پرداخته است. از او کتاب های متعددی در قالب داستان، نمایشنامه و… منتشر شده است: “سقای آب و ادب”، “آفتاب در حجاب”، “کشتی پهلو گرفته”، “از دیار حبیب”، “پدر، عشق و پسر”، “مرد رویاها” و بسیاری کتاب های دیگر.
“کمی دیرتر” نوشته سید مهدی شجاعی، ، در قطع رقعی و ۲۶۷ صفحه، به همت انتشارات نیستان به چاپ رسیده است.

برشی از کتاب(۱):
اسد با قاطعیتی که تعارف نبودن کلامش را برساند می گوید:
-نه مزاحم نمی شیم.
باید یک پیغام در مورد ظهور حضرت بدهم و رفع زحمت کنم!

ابوماجد، کنجکاو و متعجب می پرسد:
– پیغام؟ ظهور؟ حضرت؟
اسد می گوید:
– برای این که آقا ظهور کنن، باید تعداد یارانشون به حدّ نصاب برسه.
حضور شما برای این منظور الزامیه.
رنگ چهره ی ابوماجد به وضوح تغییر می کند. با لکنت می پرسد:
– یعنی الان؟!
و این را با چنان غلظتی ادا می کند که بوی محال از آن به مشام می رسد.
اسد تایید می کند:
– بله. همین الان.
هر یک روز دیرتر به حدّ نصاب برسه، ظهور به تعویق می افته.
ابوماجد می گوید:
-نه، صلاح نیست. الان که اصلا صلاح نیست.
اسد، حیرت مرا هم به تعحب خودش ضمیمه می کند:
-صلاح نیست؟! یعنی چی صلاح نیست؟!
ابوماجد توضیح می دهد:
-یعنی به صلاح من نیست.
باید فرصت تمدید بشه.
من احتیاج به فرصت دارم، که جبران مافات کنم، که دو قدم برای رضای حضرت بردارم، که دو تا تیر به طرف اسرائیل غاصب بندازم.
ما تو این سال ها اصلا فرصت نکردیم که با اسرائیل بجنگیم، از بس معیشت سخت بود. یعنی گذران زندگی.
مجبور بودیم واسه یه لقمه نون و یه لیوان ماءالشعیر، برچسب هر کس و ناکسی رو روی بازومون بچسبونیم و زیر عَلَمِش سینه بزنیم …

 

برشی از کتاب(۲):

اگر آقا نعوذ بالله نیستند و حضور ندارند، پس چرا این­ ها این قدر حرص و جوش می ­زنند که بیا! اگر آقا هستند و حاضر و ناظرند که چرا جلوی چشم آقا این اداء و اطوار رو در می­ آوردن؟ چرا شو اجرا می­ کنن؟ چرا حرمت نگه نمی­ دارند؟ چرا با لحن لاتی و چاله میدونی با آقا حرف می ­زنن؟ این که می گن «آقا بیا» یعنی چه؟ آقا بیا که چی کار کنه؟ منظورشون اینه که آقا کجا بیاد؟ چرا این­ها خودشون همت نمی­ کنن یک تُک پا برن پیش آقا؟ اصلا مگه آقا جایی رفتن که هی می­گن بیا. صفحه ۱۷۸

 

 

برشی از کتاب(۳):

قصه من بر خلاف ماجرای شما، خیلی شنیدنی نیست، ولی چون قول دادم عرض می­ کنم، من شاید مثل خیلی از آدمای دیگر، سال­ هاست که دارم در حسرت و زیارت آقا می­ سوزم و می ­سازم. کاری نمونده که نکرده باشم جایی نمونده که نرفته باشم، از مکه و منای روز عرفه بگیر تا چهل شب چهارشنبه مسجد سهله از کوفه تا کربلا از چله نشینی تا علوم غریبه خونی، ولی هر چه بیشتر دویدم کمتر رسیدم. هر چی بیشتر دق الباب کردم درها رو بسته­ تر دیدم. آخرش درس و بحث و کار و زندگی رو رها کردم و به خودم گفتم: تا به زیارت آقا نائل نشوم دست به سیاه و سفید نمی زنم. صفحه ۲۶۱

کمی دیرتر,سید مهدی شجاعی,امام زمان
ketabak
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *