کتاب ساکنان شهر بهشت : روایتی از لحظههای بهشتی انسانها
گروه نویسندگان
ناشر: موسسه نشر شهر
موضوع: داستان کوتاه و اخلاق
معرفی:
ساکنان شهر بهشت روایت ساده ای است از لحظه های خاص زندگی آدم هایی که یا همین الان ساکن بهشت اند یا می کوشند که باشند. انسان هایی که بهشت را نه یک نادیده دور، که یک مقصد نزدیک می بینند؛ مقصدی که فقط با یک نیت پاک، یک نگاه عاشقانه، یک مهربانی خالصانه یا یک سکوت هوشیارانه می توان یافت. داستان های این مجموعه شما را یاد انتخاب هایی از خودتان می اندازد، انتخاب هایی که بارها و بارها در مقابلش قرار گرفته اید و یکایک آنها در کنار هم می توانست بهشت زندگی شما را بسازد؛ گویی همه آنها بهانه دعوت شما به بهشت بوده اند.
بریدهکتاب(۱):
یک ربعی درباره این که کلمات و جملات در موقعیت های مختلف معنای متفاوتی دارند حرف زد و بعد شروع کرد از فعالیت هایش گفت. گفت در دانشگاهشان همه کاره بوده، کلا آدم تک بعدی ای نیست، اهل درس و تفریح و ورزش است… این طور که می گفت، جمعه ها می رفت کوه و دوشنبه ها فوتسال و حتما دو سه روز دیگر هفته هم کارهای علمی اش را انجام می داد، کلا خیلی برنامه اش پر بود. ص۹۴
بریده کتاب(۲):
روی سکوی بزرگی توی حیاط نشسته ام و پاشنه هایم را به زمین می کوبم. به ساعتم نگاه می کنم. قرارمان ساعت ۹ بود. می خواهیم برویم قبر شیخ صفی را ببینیم. توی این یک هفته همه اش زودتر از بقیه آماده شده ام. خدا رحم کرده بچه هم ندارند. لباس بچه ها را عوض کرده ام، خودم آماده شده ام، تازه فنجان های داخل ظرفشویی را هم شسته ام، یک ساعتی هم هست معطلم. اصلا چرا نشسته ام و خودم را اذیت می کنم؟ بهتر است محمد را صدا بزنم و خودمان با بچه ها برویم طرف قبر شیخ صفی…. ص ۱۸۲
بریده کتاب ساکنان شهر بهشت (۳):
پیدا کردن دختری که سهیل می خواهد، چهار سالی طول کشید. شده بودیم نقل مجلس دوست و آشنا. اگر وصیت بنده خدا مادر شوهرم نبود، امکان نداشت این طور خودم را مسخره غریبه و آشنا کنم. این که یک پسر برای انتخاب همسر آینده اش ملاک داشته باشد، یک چیز است و این که مدام از دخترهای مردم ایراد بگیرد، یک چیز دیگر! آن قدر ایراد می گرفت که دست و دل خودم هم دیگر برای تلفن زدن به خانه دخترها پیش نمی رفت. از رنگ چشم هایشان گرفته تا انحنای دماغ و درجه تیرگی و روشنی رنگ پوست دختر تا فرش زیر پایشان و قطره های آبی که روی سرامیک دستشویی شان ریخته بود، از همه و همه ایراد می گرفت! ص۱۹۵
بریدهکتاب(۴):
یادته کوچک بودی یک روز با خواهرت دعوایتان شد؟ خواهرت دست عروسکت را که خیلی دوست داشتی، کنده بود. یادت هست با هم قهر کردید و گفتید دیگر خواهر همدیگر نیستید؟ یادت هست روز قبل از عروسی ات به یاد آن قضیه افتادید؟ چقدر با خواهرت خندیدید. آن روز گفتی: وقتی آدم کوچک است، خیلی از اتفاقات بزرگ به نظرش می آید. اما وقتی بزرگ می شود، آن اتفاقات کوچک تر می شوند. ص۸۰
بریده کتاب ساکنان شهر بهشت(۵):
ایستاده ام مقابل آینه. خیلی وقت است توی چشم های خودم نگاه نکرده ام. اصلا انگار یکی دو سال است خودم را ندیده ام. خندیدنم را که انگار سال هاست ندیده ام. چروک های ریز پایین چشم هایم آن قدر زیاد شده که باورم نمی شود. می خواهم بخندم، اما نمی شود. در عوض اشک توی چشم هایم حلقه می زند. مثل دکتر با انگشت های سبابه ام گونه هایم را می دهم بالا؛ نمی شود. اشک از گوشه چشم هایم سرازیر می شود. فقط یک هفته؛ با خودم کنار نمی آیم. باید همه چیز را رها کنم تا بتوانم بخندم. قدیمی ها می گفتند از این ستون به آن ستون فرج است. باید به اوستا کریم بگویم این یک هفته فقط می خواهم بخندم، بقیه اش با تو. من دیگر کاره ای نیستم، فقط می خندم. اگر کسی هم گفت دیوانه شده، طوری نیست. اصلا یک هفته بگذار دیوانگی کنم. ص۲۰۸
بریده کتاب ساکنان شهر بهشت (۶):
توی ویترین مغازه ها نگاه می کردم. دم یک مغازه ایستادم؛ پر بود از آینه. به خودم قول داده بودم توی آینه نگاه نکنم، بیشتر به خاطر بینی ام. چشمم به مشتری های مغازه افتاد. یک زن و مرد جوان بودند و دو خانم مسن. رنگ کت و شلوار مرد برایم آشنا بود. اول فکر کردم یکی عینش را پدر دارد. خوب نگاه کردم. مرد را شناختم. همان پسری بود که برای خواستگاری آمده بود خانه مان. آخرین جلسه که آمده بودند، همین کت و شلوار را پوشیده بود. این عروس و داماد چقدر به هم می آمدند. فکر کردم من هم می توانم توی خوشبختی شان سهیم باشم. همان جا، او و خانواده اش را بخشیدم؛ یک بار به خاطر خودم و چند بار به خاطر پدر و مادرم. ص۹۸
مرتبط با کتاب ساکنان شهر بهشت:
بهتر بخوانیم…
بیشتر ببینیم…
چطور اخلاق همسرمون رو نرم کنیم؟!