آن بیست و سه نفر به روایت تصویر

آن بیست و سه نفر

ابووقاص آمد داخل. نگاهی کرد به ظرف دست نخورده صبحانه
و به چهره ی یکایک ما. پک محکمی زد و سیگارش را انداخت
روی پتو و با پا لهش کرد و گفت:_نمی خورید؟
گفتیم:_نه!
به خاطر بسپار که زمستان می گذرد،
اما روسیاهی به زغال می ماند.
پنجه ی سنگین سرباز عراقی در صورتم که نشست یک دفعه اسارت را تمام و کمال حس کردم.
سیلی و اسیری ملازم یک دیگرند!
جمعه شب بود که تصمیم آخرمان را گرفتیم؛
اعتصاب غذا تا پای جان با هدف خاتمه دادن
به بازی تبلیغاتی دشمن. دیدار با صلیب سرخ و بازگشت به اردوگاه.
ایستگاه قطار غلغله بود؛ دوباره آینه دوباره قرآن، دوباره بوی اسپند…
صدای سوت قطار که پیچید توی ایستگاه، آخرین دلهره هایم از میان رفت.
پس از گذراندن شیرین ترین سال های عمرمان در شکنجه گاه های تو،
سرانجام با گردنی افراشته قدم به خاک میهنمان گذاشتیم. امروز برخی از ما دکتر
و مهندش شده اند و در سازندگی کشورمان هستیم.
# آن بیست و سه نفر

بیشتر بدانیم…
این کتاب را بیش تر بشناسیم…

بیشتر بخوانیم…
روایتی دیگر از یکی از شخصیت های این رمان

namakketab
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *