# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
خنکای بادی که از دریچۀ کوچک بالای سرش می وزید هم، نمی توانست از حرارتی که وجودش را فرا گرفته بود ذره ای کم کند.
رد قطره های عرقی را که از کنار شقیقه اش راه می گرفت،
حس می کرد و دلش یک دریای آب خنک می خواست تا شاید کمی یا حتی لحظه ای آرام بگیرد.
جوان کناریش یکی دوبار عقب و جلو شده بود و او را از حالش بیرون کشیده بود اما باز هم دلش تنهاییش را می خواست و خلأيی که هیچ دردی را حس نکند.
دردی که ساعت ها بود در دستش می پیچید،
هر چند لحظه یک بار رخی نشان می داد و باعث می شد که لب بگزد و چشم به هم بفشارد.
باورش نمی شد از صبح تا به حال اینطور زندگیش بالا و پایین بشود.
شاید هم این قصه شروعش از صبح نبوده، از همان نوجوانی بوده، از اولین روزهایی که حسی متفاوت درونش شکل گرفته بود و حالا
تازه متوجه می شد که خیلی حرف ها و کارها مثل همیشه تعبیر ساده ندارد و گاهی باید زبان دست و نگاه بلد باشی تا سرت سلامت باشد!
این حرفهای محمدحسین بود که در سرش می پیچید؛
نمی تونی از کنار نشانه ها راحت رد بشی! شایدم درست اینه که نباید رد بشی! رد نشانه ها رو که بگیری معماهای زیادی برات حل می شه!
دلش محمدحسین را می خواست و نمی خواست!تنهایی خودش و دونفره هایشان را!
دلش خیلی چیزها می خواست و نمی خواست! خواندن نشانه ها را…!
💌💌💌💌💌ادامه دارد💌💌💌💌💌
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
#قسمت دوم
نشانۀ آن روز که تازه داشت از هیاهوی بلوغ درمی آمد را جدی نگرفته بود!
روز های نوجوانی و لحظه های متفاوتی که گاهی روان را سرد می کند و گاه گرم و پر از هیجان!
گاهی تنهایی را به هر جمعی ترجیح می داد و گاهی برای فرار از خودش حاضر بود ساعت ها توی خیابان قدم بزند تا فکر های بی خودش را به تجربه های تلخ نرساند!
شاید اوج سرکشی و فرار و اعتراض علنیش را از همان روزی که محمدحسین بعد یک ماه از دانشگاه آمده بود نشان داد؛
پاییز سال سوم دبیرستان، عصر پنجشنبه ای که بهخاطر آمدن محمد حسین، مانده بود خانه…
حیاط نقلیشان با گلدان های شمعدانی که مادر دور تا دور باغچه می چید حال و هوای خوبی داشت.
سبزی های قد کشیده از لبۀ باغچه سرک می کشیدند و با نسیمی که می وزید سر و دست تکان می دادند.
مصطفی بی توجه به آن ها زیر سایۀ تنها درخت حیاط نشسته بود و بال کبوتر را وارسی می کرد.
پرهای سفید زیر دستش نرمِش نشان می دادند. جای زخم دیگر پیدا نبود.
چشمان گرد و مشکی کبوتر تکان و لرز آرامی داشت که نمی گذاشت نگاه از آن بگیرد. این نگاه کبوتر را دوست داشت.
اما مادر صدایش کرده بود و از تنهایی و خیال بیرونش کشیده بود.
- _دوباره رفتی پیش کبوترات! بیا کارت دارم.
دوباره گفتن مادر از روی کلافگیش بود! از وقتی که کبوتر را زخمی پیدا کرده بود و آورده بودش خانه کنار دوتای دیگر، بیشتر از قبل کنار قفس می نشست.
خودش هم نمی دانست چرا دارد اینطور برای کبوتر وقت می گذارد…
شاید طوق سبز دور گردن کبوتر و رنگین کمان شدنش وقتی که در نور سر می چرخاند اینطور بازیش میداد!
هفت رنگ بودن و رقص رنگها یا بازی دادن نور خورشید و انعکاس متفاوت آن!
# رنج مقدس ۲
#نرجس شکوریان فرد
#قسمت سوم
می خواست امروز بال کبوتر را بچیند تا بتواند گاهی از قفس آزادش کند.
نگاهی به قیچی و کبوتر کرد و لب برچید. نچی کرد و کبوتر را داخل قفس گذاشت و پا پس کشید سمت ساختمان.
عمداً سر و صدا راه انداخت تا سکوت را به هم بریزد. از هال پانزده متریشان گذشت که مادر سر از آشپزخانه بیرون آورد:
– باشه! سروصدا کن. داداشت که بلند شد خودت جوابش را بده.
همین را می خواست. از بعد نهار محمدحسین خوابیده بود. خواهر هایش هم قرار بود شب بیایند.
خانه ساکت را دوست نداشت گاهی وقت ها از بچۀ آخر بودن متنفر می شد. یکی اش همان تنهایی های طول روز بود.
بی توجه به تذکر مادر ایستاد کنار در آشپزخانه و اعتراض کرد:
– هنوز خوابه! دو روز می ره دانشگاه، دو ماه می خوابه.
مادر پول را روی میز گذاشت تا مصطفی برود و شرارتش دامن گیر نشود. گفته بود خاله دارد می آید.
برود میوه بخرد. اسم خاله بیاختیار چین انداخت روی پیشانی اش. پول را بر نداشت و راه افتاد سمت اتاق.
– خودم پول همراهم است. خب شما یه بار برو خونه خاله. من امشب نیستم. قرار دارم، درسم دارم.
خودش می دانست چرا دارد غرغر می کند. قبل از آنکه در اتاق را باز کند چند بار محکم با کف دست کوبید به در.
خانه دو اتاق داشت و این اتاق او بود و محمدحسین. فضای دوازده متریش را با تخت شلوغ نکرده بودند و جز یک میز کوچک کنار پنجره چیزی نبود.
💌💌💌💌💌ادامه دارد💌💌💌💌💌
# رنج مقدس۲
#نرجس شکوریان فرد
#قسمت سوم
در را که باز کرد، نگاهش رفت سمت رختخوابی که مقابل باد کولر پهن بود و ملافه ای که تمام بدن محمدحسین را پوشانده بود.
در را با سروصدا بست و مقابل آینه ایستاد، شانه از دستش روی زمین افتاد. نگاهش رفت روی محمدحسین و تکان آرام دست هایش.
اگر ساکت می ماند دوباره خوابش می برد. دستی روی میز کوبید تا خم شود. از شدت ضربه چراغ مطالعه افتاد و خودکار کنارش پرت شد کنار رختخواب!
محمدحسین نچی کرد و دستش را از زیر ملافه بیرون آورد.
صدایش خش خستگی و بد خواب شدن را با هم نشان داد:
– کی آدم می شی!
شلوارش را از چوب لباسی برداشت و نشست روی صندلی. بدون آنکه جوابی بدهد پای راستش را فرو کرد توی پاچه.
محمدحسین ملافه را از روی صورتش کنار زد و با چشمانی نیمه باز خیره اش شد و لب زد:
– خوبی شما؟
در کمد را باز کرد و لباسی بیرون کشید. تیشرتش را با یک بلیز عوض کرد. سکوتش آزار دهنده بود. محمدحسین نیمخیز شد و گفت:
– حالا که بیدارم کردی داری کدوم ور می ری؟
# رنج مقدس ۲
# نرجس شکوریان فرد
#قسمت چهارم
مقابل آیینه ایستاد و شانه را با تندی به موهایش کشید.
محمدحسین طاقت نیاورد و متکا را پرت کرد سمتش.
با ضرب خورد به کمرش و پاهایش به جلو خم شد. درجا شانه را سمتش پرت کرد که محمدحسین شانه را در هوا گرفت.
کمی دیر جنبیده بود دماغش انحنا پیدا می کرد:
- دوباره که سیمات قاطی کرده شما!
- برای چی وقتی می آی همش می خوابی؟
محمدحسین ملافه را کنار زد و کامل نشست. دستی بین موهایش کشید.
نگاهی به ساعت روی میز کرد. کلاً اگر دو ساعت خوابیده بود. بی انصاف چه بد به هم می کوبید همه چیز را:
- فرمایش؟
جوابی از مصطفی که نگرفت بلند شد و ملافه را تا زد:
- صبر کن من لباس بپوشم بریم یه دور بزنیم.
محمدحسین می دانست که یک جای عالم مصطفی کج شده و او هم دارد کج خلقی میکند.
کرۀ زمین بهخاطر همین گرد است که در زندگی آدم ها نه کجی وجود داشته باشد و نه زاویه.
اما کلۀ پوک مصطفی این حرفها را درک نمی کرد. با کجی و سختی، زاویۀ تند پیدا می کرد.
به هم ریختگی هورمونی این دوران هم بود. محمدحسین وقتی از مادر شنید خاله دارد می آید و مصطفی را در حال غرغر کردن دید، دو زاریش افتاد که صغری و کبری این بدخلقی، در حدود همین مهمانی است.
💌💌💌💌💌ادامه دارد💌💌💌💌💌
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت پنجم
با مصطفی شش سالی فاصلۀ سنی داشت و بیش از یک برادر دوستش داشت.
خیلی از کارهای مصطفی را مثل پدر برایش انجام داده بود و می دانست که با کمی دور شدن از خانه و گردش حالش عوض می شود.
شاید کم کم زبان باز کند و آنچه که در ذهنش جولان می دهد را هم بگوید.
اما مصطفی مثل همیشه که ترک موتور می نشست دست روی شانه اش نگذاشت.
محمدحسین عمداً سکوت کرد تا خودش به حرف بیاید. چند دقیقه نگذشته بود که مصطفی لب باز کرد:
- مامان نون و سبزی و میوه می خواد برای مهمان های ناخوندش.
مهمانهای همیشگی بودند اما این جمله و حس برای اولین بار از مصطفی بیرون زده بود.
قطعه های جورچین ذهن محمدحسین داشت کامل میشد. آرام به مصطفی گفت:
- خونده نخونده مهم نیست! قصه یه چیز دیگه است!
مصطفی صورت مقابل باد گرفته بود و دلش نمیخواست قصه ای که بی ارادۀ او داشت شکل می گرفت، ادامه پیدا کند.
خرید ها را که تحویل مادر دادند دوباره راه افتادند.
کمی خیابانها را بالا و پایین کردند و سر آخر کنار مغازۀ پدر، موتور را روی جک سوار کردند.
مصطفی را فرستاد تا از مغازۀ بالا بستنی بخرد.
پدر سرگرم مشتریهایش بود و داشت درخواست هایشان را توی ترازو کیل می کرد.
محمد حسین به عادت همیشه زود همراه پدر مشغول شد.
مغازه که خلوت شد پدر صندلی پلاستیکی را هل داد طرفش و گفت:
- خوش موقع رسیدی!
صندلی را رو به پدر چرخاند و لبخند کوتاهی زد گفت:
- با مصطفی اومدیم یه دوری بزنیم. پس مجید کجاست؟ دست تنهائید.
پدر سرش را به مرتب کردن میز گرم کرد و جوابی نداد.
از مادر شنیده بود این روزها دست تنها شده است.
💌💌💌💌💌ادامه دارد💌💌💌💌💌
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت ششم
حواسش بود که پدر کمی تأمل می کند در جواب دادن:
- کارِ بهتر زیاده! هر جا هست سالم باشه!
پس مجید چه بی سر و صدا دیگر نمی آمد.
دلیل کار پدر باید خیلی محکم باشد تا جوانی را از کنار خودش رد کند.
دست از خوردن کشید و نگاه مستقیمش را دوخت به صورت پدر و گفت:
- تازه می خواست عروسی کنه. توی این بی کاری کجا بهتر از این جا! چی شده؟
با این سوال رک محمدحسین، مصطفی هم کنجکاوانه دست از خوردن کشید.
پدر متوجه شد که دیگر نمی تواند جواب سر بالا به آن ها بدهد. مخصوصا که محمدحسین برایش مثل یک پسر معمولی نبود.
ظرف نیمخوردۀ بستنی را روی میز گذاشت و گفت:
- دیدم مصطفی برای کنکورش داره می خونه، گفتم نیاد در مغازه و کار رو سپردم کامل دست مجید.
خودم خیلی توی خیریه سرم شلوغ شده بود، کمتر فرصت می کردم بیام. چند وقت پیش خواب دیدم که یه عزیزی داره شیشه های مغازه رو دستمال می کشه خیلی خجالت کشیدم، رفتم جلو نذارم این کار رو بکنه که از خواب پریدم.
پدر بعد از این جمله نگاهی در صورت ساکت و کنجکاو هردو پسرش گرداند و ادامه داد:
یکی دوبار همین خواب رو دیدم.
تعبیرش رو پرسیدم ؛ گفتن مال حلال و حروم قاطی نکن!
راستش ترسیدم. یه عمر کار کردم لقمۀ حلال بدم به شما حالا این چه حرفی بود!
چند روز کمتر رفتم خیریه و اومدم مغازه.
خبری نبود اما باز هم همون خواب رو دیدم.
با خود مجید در میون گذاشتم که چیزی ندیده، مثلاً باری که خریدیم مرغوب نباشه ما به اسم مرغوب به مردم بدیم و…
پدر سکوت کرد و سرش را پایین انداخت و دستش را رو میز گذاشت.
مصطفی ظرف بستنیش را انداخت توی سطل اما محمدحسین نتوانست تکان بخورد.
دلش با ذهنش هم خوانی نداشت. پدر خودش ادامه داد:
- از فرداش مجید نیومد و فقط یه پیام فرستاد که من این مدت به خریدارا کم فروشی می کردم. دیگه هم نیومد.
صدای پدر شکست برداشت:
- نمیدونم پدر آمرزیده چه کار کرده بود؟ موندم در مغازه ببینم باید چه کار کنم؟ کدوم بنده خدایی از ما خریده رفته؟ من باید چه جوری جبران کنم؟ چرا اینطور شد اصلاً؟
مصطفی حس کرد کمی داغ شده است. نتوانست خودش را کنترل کند:
- شما هم به مجید چیزی نگفتید؟
پدر سر بالا نیاورد و با همان حالت گرفته اش زمزمه کرد:
- جوون پشیمون رو که آدم نمی زنه! من باید خودم رو بزنم که راه و رسم امانت داری رو یادآوریش نکردم. چهار تا نکته براش نگفتم. تو رو هم نیاوردم!
مصطفی خواست حرفی بزند که محمدحسین نگذاشت.
با دستش بازوی او را گرفت و کمی فشار داد:
- مجید کجاست؟
💌💌💌💌💌ادامه دارد💌💌💌💌💌
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت هفتم
مصطفی غرید:
_حتما پدر مراعاتش رو هم کرده
فشار دستان محمدحسین روی بازوی مصطفی بیشتر شد.
حالت بهتی که در فضا افتاده بود حیرانی را بیشتر هم می کرد. مشتری که آمد محمدحسین بلند شد و همراهی کرد. پدر انگار تازه فهمیده بود که با این بلا کمی خسته است و دلش می خواهد بنشیند و فقط نگاه کند.
مشتریهای بعدی را هم دو پسرش راه انداختند و فقط نگاهشان کرد.
بچه ها کلافه بودند و فرو رفته در فکر خودشان.
تا خلوت شد محمدحسین اولین جمله را گفت:
- من آخرای هفته خودم رو می رسونم. مصطفی هم سه ساعت شلوغ مغازه رو میاد. نگران نباشید!
اما مصطفی لبش را گزید و چشم از صورت متفکر پدر برنداشت. دلش نمی خواست اذیت کند اما واقعاً می خواست بداند نهایت چه شد:
- مجید کجاست؟
پدر دستی به صورتش کشید. نفسش را محکم بیرون داد و بلند شد.
همانطور که به طرف در می رفت گفت:
- کجا می خوای باشه؟ چه کارش داری؟
و از در بیرون رفت. مصطفی رو به محمد حسین پوزخندی زد و گفت:
- مطمئن باش حقوقش رو داده، خرج عروسیشم داده، گفته برو به سلامت. فقط مواظب خودت باش!
اینطور حرف زدن در مرامشان نبود. محمدحسین ابرو در هم کشید و گفت:
- تو جای مجید. دوست داشتی چه برخوردی باهات بشه؟ راه بیفتن و آبروتو ببرن یا یه فرصت دیگه بهت بدن؟
این حرف را در چشمان هم زل زده بودند که گفتند و شنیدند. هیچکدام پیگیر نشدند.
اما برایشان هم قابل هضم نبود. گاهی مجید را محاکمه می کردند، گاهی به خوابی که تکانی داده بود، گاهی به حال و روز پدر!
هرچه بود مصطفی خلقش بهتر از یک ساعت قبل شده بود و محمدحسین فقط تا فردا شب که تهران بود میتوانست بفهمد این فرار و تلخی مصطفی از چیست؟
با زنگ و تذکر مادر جُل و پلاسشان را جمع کردند و راهی شدند.
در راه برگشت دوباره مصطفی در هم شد.
محمدحسین خودش دست به حرف شد. سرش را کمی کج کرد به سمت عقب و گفت:
- مصطفی!
مصطفی سرش را جلو برد. باد با شدت بیشتری به صورتش می خورد. محمدحسین سرعت موتور را کمتر کرد:
- حالا دیگه بگو چی شده؟
و منتظر ماند.
مصطفی هم دلش می خواست با کسی صحبت کند و هم ترس این را داشت او را متهم کنند.
یک برزخی که مولدش انسان ها هستند با قضاوت هایشان. همین هم بود که تردید می انداخت به جانش، حتی مقابل محمدحسین و مادر.
غرورش هم ریشه داشت و نمیگذاشت لب باز کند برای حرف زدن.
سرش را عقب کشید و آرام گفت:
- نه چیزی نشده. کی برمی گردی یزد؟
محمدحسین عوض شدن بحث را نمی خواست اما کوتاه آمد و پرسید:
- هستم حالا! چه خبر از مدرسه؟ هنوز با معاونتون برنامه ی باشگاه و اینا رو دارید؟
امیدوار بود که با این سؤال کمی مصطفی آرام شود و بتواند دوباره به حرف اصلی بکشاندش.
- مدرسه درس و بحث مزخرفیجاته دیگه. اگه آقای مهدوی نبود کی طاقت میآورد تو مدرسه؟
💌💌💌💌💌ادامه دارد💌💌💌💌💌
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت هشتم
- برنامه هاتون با مهدوی سر جاشه؟
- مهدوی کمتر می اد.
- چرا؟ مگه برنامتون منظم نبود؟
بالاخره دست گذاشت روی شانۀ محمدحسین.
از این بحث راضی تر بود و دلش می خواست کمی فضای ذهنش را دور بریزد یا دوری کند از فکر های مزاحمی که سخت آزارش می داد.
- منظم که بود، اما بندۀ خدا به مشکل خورده انگار. حرفی که نمی زنه ولی فکر می کنم همون داداشش که خارج درس می خوند یه مدته انگار مریضه یا چه می دونم چشه! هرچی هست که به خاطر اون برنامه به هم ریخت.
- ا… جدی؟ چشه مگه؟
خودش هم خیلی دوست داشت سر دربیاورد از این روز های مهدوی.
روز هایی که لبانش می خندد و ته چشمانش یک حجم عظیم نگرانی موج می زند.
- گفتم که حرف نزده… منم یکی دوبار که باهاش قرار داشتم و گفت بیا دم خونه مادرم، متوجه شدم اما همینقدر…
- خب حالا شما چی شدی؟
هر طور که می چرخید، دوباره محمدحسین به همان سمت می چرخید که دلش نمی خواست.
ذهنش طوفانی شده بود؛ از وقتی که شیرین پالس می فرستاد و رادار خودش هم فعال شده بود تا امروز پشت موتور، دو سال می شد که درگیر بود. اول ها کمتر و حالا داشت کم کم بیشتر می شد.
خانه که رسیدند از سروصدا و کفش ها متوجه شد که هم خاله آمده است و هم خواهر ها.
خواهر ها را می خواست و خاله را نمی دانست که باید بخواهد یا نباید…
بایدها و نبایدها، مثل هست و نیست ها نیستند؛ هست و نیست ها اجباری زندگی هستند و تو یا اصلاً یا خیلی دخیل نیستی.
شب هست و روز نیست. مرد هستی و زن نیستی. مصطفی هستی و محمدحسین نیستی.
اه، کاش جای محمد حسین بود که این قدر بیخیال و راحت سرش را بالا گرفته و دارد زندگیش را جلو می برد.
برای خودش باید و نباید مشخصی دارد، خودش را خودش اداره می کند.
می داند که باید چه کاری انجام دهد و نباید چه کاری را انجام بدهد.
باید برود و نباید بماند. باید ها را انجام دادن سخت است. باید کلی کلنجار بروی با دل و هوست.
دلت می گوید: نباید انجام بدهی.
هوست میگوید: برو بابا راحت باش.
بایدها را چند نفر گوش داده اند که تو گوش بدهی. انجام هم ندهی ضرر نکردی.
ببین اینهمه آدمی زاد، چند نفرشان بایدها را باید حساب کردند؟
دنبال خوشیت برو، نباید خوشی و لذتت خراب بشود. باید کیف عالم را بکنی. حالا هم باید شیرینیهای مقابل چشم و در دسترست را مزه کنی.
نباید به خودت سخت بگیری. نگاهش از روی شیرین چرخید و در چشمان محمد حسین قفل شد؛ محمدحسین درکش میکند؟ دردش را می فهمد؟
💌💌💌💌💌ادامه دارد💌💌💌💌💌
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
#قسمت نهم
تنها مخالفش، شاهرخ برادرش بود.
آن هم نه همیشه؛
مواقعی که بیرون ماندنش تا شب طول می کشید و شاهرخ متوجه می شد،
سر و صدایشان بلند می شد،
هرچند که بحث هایشان فایده نداشت.
شاهرخ خودش را آن قدر محق می دانست که همیشه و همه جا نظر بدهد.
اصلاً او هم آدم به حسابش نمی آورد.
خودش دیده بود که شاهرخ چه روابطی دارد و حالا برایش رگ گردن کلفت می کرد که« تو… نه».
حرف مفت می زد.
نمی شود زیر حرف زور کسی رفت که خودش شبکه ای حال می کند و می چرد.
آخرش هم کار خودش را می کرد.
شاید گاهی با کمی تاخیر…
روز که تمام می شد، سیاهی شب که حاکم می شد،
از دوستانش که جدا می شد،
صفحۀ مجازی موبایلش که باز می شد؛
آیدی مصطفی اولین گزینۀ صفحه بود.
صفحۀ موبایلش پر بود از عکسها و فیلم های مصطفی.
کاش می شد که حرفش را با مصطفی بزند.
همۀ بچهها تا حالا دو دور دوست پسرشان را عوض کرده بودند
و او حتی نتوانسته بود یک بار چشم در چشم با مصطفی هم کلام شود.
هر چند مصطفی مثل محمدحسین نبود و خیلی اخم و تخم داشت،
اما نمی دانست که چرا دلش پیش اوست.
شاید چون از بچگی محمد حسین برایش برادری کرده بود و فاصله شان هم زیاد بود.
اما مصطفی هم بازی کودکیاش بود. تمام ریز و درشت اخلاق و تکیه کلام هایش را می دانست.
این یکساله که کمی خواسته بود به مصطفی خودش را نزدیک تر کند،
چنان روی دنده لج افتاده بود که نتوانسته بود کاری کند. هر بار هم بدتر.
💌💌💌💌💌ادامه دارد💌💌💌💌💌
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت دهم
اوایل درصفحات مجازی حرف هایش را می خواند و جواب سؤال های درسی اش را هم می داد،
اما از وقتی دوتا کلمه عزیزم و جانم اضافه کرد مصطفی سکوت کرد.
گاهی دو سه روز می شد که صفحهاش را باز هم نمی کرد. دیوانه اش می کرد تا دو کلمه جواب بدهد.
فرناز طعنه زده بود:
- برو بابا! خودتو اسیر یکی کردی که محل سگ هم بهت نمی ذاره، ببین همین حمید چقدر داره منتتو می کشه.
خیلی خری. حالتو ببر. دیگه بهش محل نذار، خودش کم کم میاد طرفت.
ستاره هم گفته بود:
- دروغ می گه شیرین جون! این مصطفات خیلی هم دلبره. مثل من خر نشی. هربار خرس و ولنتاین بگیری و بری! خرس فروشی باز کردم توی صفحه ام!
حرف های بچه ها را خودش هم بلد بود.
می دید که هربار که پارک می روند و خیابان گردی، بچهها و دوستانشان چه حال و هوایی با هم دارند.
شاید خودشان را به راهی دیگر زده بودند که کیف کنند، اما می فهمیدند که دارد دور و اطراف چه می گذرد.
همین ستاره بعد از اینکه فرهاد آنطوری پسش زد، افتاد روی دندۀ لج.
دو ماهی گریهکنان التماس فرهاد را کرد، حالا از لج فرهاد با حمید یکی شده است.
اما هنوز دلش فرهاد را می خواست. خودش گفته بود صد سال هم بگذرد، فرهاد یک مزه دیگری برایش دارد
💌💌💌💌💌ادامه دارد💌💌💌💌💌
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت یازدهم
مثل خودش که مصطفی برایش اولین و آخرین بود.
ساعت ها و روز ها به مصطفی فکر کرده بود، به عکسش خیره شده بود.
تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته بود، اما مصطفی راه نمی آمد.
مخصوصا این دو سالی که یک هو قد کشیده و پشت لبش در آمده، انگار که مرد شده باشد، عوض شده است.
خودش هم توی این سال ها که بدنش روی فرم آمد تمام ذهنش از بچگی کنده شد.
حالا دریای آرزو هایش پر موج بود و دلش می خواست این دریا پر از ماهی های بی نظیر و صدف های مروارید دار باشد.
اما مصطفی با کم محلی هایش کوفتش کرد. مدام می چپید توی اتاقش به بهانه ی درس و دیگر تا موقع خداحافظی نمی آمد.
مطمئن بود مصطفی کسی را برای خودش در نظر دارد.
مخصوصا این چند ماهه که خیلی به پوشش و هیکلش می رسید. خاله گفته بود؛ دفاع شخصی می رود و شنا. گفته بود، گروه کوهنوردی درست کرده اند.
شیرین نمی دانست مصطفی در چه برزخی دست و پا می زند.
نمی دانست باید چه کار کند.
معلم ریاضیشان گفته بود آرزویی که ممکن است فقط در حد و قیافۀ یک خیال بماند را کنار بگذارید،
چون زمانی به خودتان می آیید که می بینید این آرزو مثل بادکنک بوده، حجم زیاد داشته اما فقط باد هوا!
شیرین این حرف را خوب می فهمید؛ اما نمی خواست قبول کند.
میترسید اما کنار نمی گذاشت.
بارها به خودش می گفت دیگر نه به مصطفی فکر می کنم، نه به عکس و فیلمهایش نگاه می کنم.
اما باز هم با اختیار خودش هر دو کار را انجام می داد. نمی خواست بتواند و نمی دانست دارد چه می کند با آینده و حال و دلش!
💌💌💌💌💌ادامه دارد💌💌💌💌💌
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت دوازدهم
نمی خواست بتواند و نمی دانست دارد چه می کند با آینده و حال و دلش!
3
دستی که روی پای مصطفی نشست وادارش کرد که از فضای خانه و نوجوانیش بیرون بیاید و سرش را بچرخاند سمت جوان کنارش:
- برای دستت کاری کردی؟
نگاهش را از چشمان جوان سُر داد تا روی دستش که بی حرکت روی پایش گذاشته بود.
درد مثل سیخی در رگ هایش می دوید.
سعی کرد که تکان کوچکی هم ندهد تا بیشتر طاقت بیاورد.
در سکوت کمی به دستش و خونمردگی ها نگاه کرد.
جوان تکیه از پشتی صندلی گرفت و کمی به جلو خم شد:
- پمادی چیزی؟
از خیالاتش بیرون آمده بود و انگار درد را بیشتر حس می کرد.
لب گزید و به سختی نفسی بیرون داد و لب زد:
- مهم نیست!
💌💌💌💌💌ادامه دارد💌💌💌💌💌
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت سیزدهم
همین دو کلمه به جوان جرات داد تا بیشتر همراهی کند:
- به جایی خورده؟
به جایی خورده بود؟
حتی ذهنش هم نمی خواست دوباره مرور کند علت این زخم و درد را!
با نارضایتی جواب داد:
-کوبیدم به دیوار!
ابروهای بالا رفتۀ جوان را دنبال کرد و طوری نگاهش کرد که دیگر ادامه ندهد.
نه می خواست راجع به اتفاق حرفی بزند و نه حرفی بشنود.
جوان این را از نگاهش خواند و سوال را چرخاند:
- دانشجوی تهرانی؟
- اوهوم!
هم دانشجوی تهران بود و هم ساکن تهران.
اما حالا دلش می خواست ساکن یک ده باشد و کودک همان ده.
چه می شود که انسان این همه آرزو دارد تا بزرگ بشود و تلاش می کند تا به جایی برسد؛
اما نرسیده دائم پشت سرش را نگاه می کند و آرزو می کند کاش به دوران کودکی برگردد.
کودکی و تمام آرامش هایی که خلاصه می شد در بازی ها و در قهر ها!
خصوصا کودکی خودش که با محمد حسین به نوجوانی رسیده بود!
چشم بست و در دلش نالید:
_حتماً تا حالا محمدحسین از نبودنش خبردار شده بود و…
کاش حداقل مثل محمد حسین قید پایتخت را زده بود و به یک شهر دیگر برای ادامه تحصیل رفته بود.
ماندنش در تهران بهخاطر تنهایی پدر و مادر بود و کمکی بودن در مغازه!
یک آن از رتبۀ بالایش متنفر شد..
راحت رشتۀ مورد علاقه اش در شریف را آورده بود و بدون تردید در تهران مانده بود.
شاید باید می رفت.
فرار بهترین راه نیست، اما گاهی تنها راه است!
چشمانش را بست و در ذهنش زمزمه کرد:
_فرار. گاهی هم راه گشایی می کند تا با توان بیشتر برگردی!
💌💌💌💌💌ادامه دارد💌💌💌💌💌
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت چهاردهم
آن بار هجده ساله بود و محمد حسین از دانشگاه آمده بود و می خواست زودتر برگردد یزد.
تعطیلی بین امتحانات بود.
کنار بحث کنکور و امتحانات، دغدغهی معمول این روز های همۀ جوانها،
او را هم وارد بازی کرده بود.
آنهم شاید جدی تر از همه…
شیرین را نمی شد ندید گرفت وقتی این قدر بود و نزدیک هم بود!
دلش می خواست چند روزی از خانه بزند بیرون.
از شهر برود آنطرف تر.
نمی دانست این حرفش را چه طور بگوید که محمد حسین را حساس نکند،
بلکه یک پله بالا تر او را طرف معامله ی مادر بکند تا رضایت بگیرد.
تا این که محمدحسین خودش بهانه را جور کرد.
وارد اتاق شد و گفت:
- مصطفی پاشو یه برادری کن این دوتا لباس منو اتو کن فردا باید برم.
محمدحسین اتو کشیده، همیشه با اتو کردن مشکل داشت؛
همیشه.
وسیلۀ باجخواهی برای مصطفی فراهم شد.
لبخند موذیانه ای زد و دستی به کنار موهایش کشید.
چشم دوخت به چشمان محمدحسین.
هم قدش شده بود و دوست داشت مثل یکیدو سال گذشته کنارش دو سه روزی برود مسافرت و همراهش باشد.
کسی غیر از خودش و او نباشد تا حرف هایی که روی ذهنش آوار شده بود را بیرون بریزد و خودش را سبک کند.
مطمئن شده بود که باید با یکی صحبت کند.
مطمئن شده بود که تنهایی اگر هم درست برود سختی زیادی باید تحمل کند…
عادت کرده بود به راههای تستی کنار تمام تحلیلی ها!
محمد حسین این نگاه مصطفی را از بر بود، سری تکان داد و گفت:
- بگو چی باج میخواهی؟
- فردا من باهات میام.
محمدحسین منتظر فرصتی بود که مصطفی کمی حالوهوایش را بگوید.
حالا زمان همراهی بود تا شاید فضایش را کمی بهتر کند.
این چند سال همیشه مصطفی را پر شر و شور و بی خیال عالم دیده بود و برایش عصبی شدن های این چند ماهه کمی عجیب بود.
همهچیز را راحت رد می کرد.
حتی وقت هایی که کار اشتباهی هم می کرد با منش خودش دنبال جبران،
چه می رفت چه نمی رفت،
خیلی روحیه اش به هم نمی ریخت.
کلا عالم را به هیچ گرفته بود، الّا این چند وقت که دیده بود گاهی مصطفی ساکت می شود و گاهی بی حوصله.
نمی توانست مجبورش کند به حرف زدن اما حالا که خودش همراهی خواسته، وقت خوبی بود.
دستش را بلند کرد و تا مصطفی به خودش بیاید محکم کوبید پشت کمرش و گفت:
– مامان و بابا با من. لباس با تو!
💌💌💌💌💌ادامه دارد💌💌💌💌💌
# رنج مقدس۲
#نرجس شکوریان فرد
# قسمت پانزدهم
مصطفی دستش را گذاشت جای ضربه و آرام ماساژ داد تا کمی دردش آرام شود.
نفس راحتی کشید وقتی که محمد حسین از اتاق بیرون رفت.
ته دلش کمی تردید داشت که واقعاً می خواست همراهش برود یا نه؟
مدرسه سال آخر بیشتر راحتشان می گذاشت تا بحث کنکور را پیگیری کنند و با نبود چند روزه اش مشکلی پیش نمی آمد.
اصلاً از وقتی معاون محبوبش، مهدوی کمتر وقت می گذاشت برایشان،
حوصلۀ مدرسه رفتن را هم نداشت و ترجیح می داد کتاب خانه برود تا مدرسه.
شاید از اینکه نمی دانست دقیقا چه اتفاقی افتاده که مهدوی را تا این حد درگیر کرده است کلافه بود.
مادر و پدر روی حرف محمد حسین و تصمیم هایش حرفی نمی زدند.
حتی صبح که راه افتادند به سمت یزد، مادر تاکیدی برای درس و برگشتن نکرد و بدرقه شان کرد با جملۀ همیشگیش:
- برید به امان خدا!
اولینبار نبود که دو نفره مسافرت می رفتند.
فاصلۀ تا یزد را بحث کرده بودند سر اتفاق هایی که در توپ بزرگ دنیا دارد سر ایران می آید.
محمد حسین سبک فکری خودش را داشت و می گفت:
- هر کس زد توی صورت ما باید یکی محکم تر بزنیم توی صورتش.
در ادبیات بین المللی شاید این خیلی جا افتاده نباشد.
معمولا کشور هایی که ضعیف هستند، تا سیلی می خورند پا پس می کشند که سیلی دوم را نخورند.
محمد حسین شانه بالا انداخته بود و گفته بود:
- آدم قلدر را اگر نزنی، پرروتر میشود. اگر همان اول که گفت: پِخ تو محکم تر گفتی: چِخِه، حساب کار دستش می آید و الّا مجبورت می کند که زار و زندگیت را بدهی و هر بار هم چنگ و دندان نشان می دهد.
این هم یک تز است دیگر.
تز دیگر هم کشور های اطراف بودند که شمشیر طلا هدیه میدادند و باج و تاجشان برایشان مهمتر از عزتشان بود.
ماندن به هر خفتی!
مصطفی تلخ خندید به محمدحسین و گفت:
- یه شعار هست که هرجا موفقیتی هست، پای یک ایرانی در میان است!
و ادامه داد:
- هرجا هم خرابکاری است پای یک مدیر نفوذی شاسگول!
💌💌💌💌💌ادامه دارد💌💌💌💌💌
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت شانزدهم
محمد حسین اذیت شده است در فضای کار و دانشگاه.
طرحی نوشته بود برای بحث پهباد های رباتیک.
طرح بعدیش برای کولر های متناسب با آب و هوای ایران با مصرف کم…
هرجا که رفتند و آمدند هیچ نتیجه ای نگرفت.
حالا عصر ها در یک کارخانه تولید پوشاک، مهندس ناظر است.
مهندس ناظر بودن برایش مثل پفک است. مزه دارد، فایده ندارد.
سیری کاذب دارد، قوت نمیدهد.
مصطفی تا سکوت بینشان افتاد چشم روی هم گذاشت.
دلش می خواست یک ساعت مانده تا یزد را بخوابد اما صدای پیامک موبایل، تکانش داد.
صفحه را باز کرد. شیرین پیام داده بود:
- مصطفی! آخر هفته امتحان فیزیک داریم.
می شه یه ساعت وقت بذاری بیام برای رفع اشکالاتم؟
بی جواب صفحه را خاموش کرد و گوشی را پرت کرد مقابل داشبورد.
- بی اعصاب نبودیا!
جواب محمدحسین را نداد.
برای شیرین خیلی وقت گذاشته بودند.
هم خودش هم محمد حسین.
از همان مدرسه ابتدایی که ریاضی بلد نبود؛
شاهرخ خیلی بیاعصاب بود و خاله بی خیال. کلا خالهاش دل خوش بود.
هرجا خرید و خنده است، خاله هم هست.
شاهرخ با کمک کلاس تقویتی به دانشگاه رسید و آخرش هم در بنگاه پدرش مشغول شد و شیرین با ضرب و زور همه عوامل موجود.
خاله را درک نمی کرد. همیشه صدای خنده و خوشحالی اش زودتر از خودش می رسید.
کوچک که بود فکر می کرد خوش به حال شاهرخ و شیرین.
دوباره صدای پیام آمد. دلش می خواست که مهدوی باشد. اما مهدوی نبود.
پیام خالی از شیرین بود. خاموش کرد و خیال خودش و محمدحسین را راحت کرد با نگاه های کنجکاوش.
اما محمدحسین دیگر نتوانست صبر کند.
رفت روی سیستم عاملش.
فعال سازی بهترین روش است برای کسی که مثلاً می خواهد بخوابد اما صدای پیامک همراهش تکانش می دهد. گفت:
- این موبایلا هم بد کوفتیهها!
مصطفی دستی به صورتش کشید و گفت:
- اینا بد کوفتی نیستند. آدماش چلغوزند!
💌💌💌💌💌ادامه دارد💌💌💌💌💌
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت هفدهم
صدای خندۀ محمد حسین فضای منفی ماشین را تعدیل کرد.
- چلغوز که قوت داره!
- آدماش مزخرفند.
ماشین رو به رویی چراغ های چشمک زنش را روشن کرد و سرعت را پایین آورد.
محمد حسین هم سرعتش را کم کرد؛ تصادف شده بود.
چشم گرداندند تا صحنه تصادف را ببینند.
پلیس کنار جاده ماشینها را رد می کرد تا ترافیک نباشد.
ماشینی که نیم ساعت پیش با سرعت از کنارشان سبقت گرفته بود،
چپ کرده بود. مصطفی گفت:
- اوه اوه این همون ماشینی نبود که چراغ زد تا راه باز کنی؟
محمد حسین همانطور که حواسش به ماشین جلویی بود سرعتش را کم کرد تا دقیق تر صحنه را ببیند و گفت:
- آره. بنده خدا جوونم بود. می بینیش؟ هست کنار جاده یا نه؟
برگشت به عقب و دقیق تر نگاه کرد. چیزی ندید.
- کسی که پیدا نیست ولی داغون شده ها!
محمد حسین از این فرصت استفاده کرد و گفت:
- به اندازۀ تو داغونه!
ذهن مصطفی یک لحظه صبر کرد تا بسنجد حال و احوالش را!
جواب ندادنش داشت محمدحسین را کلافه می کرد.
دست دراز کرد و بیهدف در داشبورد را باز و بسته کرد.
سرک کشید عقب و از توی سبد تغذیه ای که مادر داده بود فلاکس چای را بیرون آورد.
دوتا لیوان چای و شکلات تلخ برای پرت کردن حواسش از شیرین، خوب بود.
محمدحسین لیوان خالی را که تحویل داد یک سؤال هم همراهش کرد.
- کسی به پروپات پیچیده؟
مولکول های هوا با هم یکهو فضا را خالی کردند و مصطفی مجبور شد برای اینکه تناسب درون و بیرونش را برقرار کند و راحت تر نفس بکشد، کمی از هوای ریه هایش را در فضا خالی کند.
محمدحسین کوتاه نیامد:
- با آقای مهدوی در میون گذاشتی؟
مولکول ها هجوم آوردند و حس کرد که فضای ریه هایش کم شده است.
نفس عمیقی کشید و سر چرخاند سمت پنجره؛
بیابان سراب را با هجوم نور خورشید منعکس می کرد در چشمانش.
روز کویر را دوست نداشت.
شبش را اما خیلی می خواست.
روز انگار تشنه اش می کرد وقتی می دید که به چه وسعتی خاک ها به خشکی افتاده اند،
انگار خودش هم می شد تکه ای از کویر و ترک برمی داشت. اما شبش…
- مصطفی با تواَم!
از فکر کردن به کویر کوتاه آمد و به خودش پرداخت؛
عیبی نداشت که چند کلمه ای به محمد حسین بگوید.
پیش محمدحسین می ترسید که قضاوت شود.
پیش مهدوی می ترسید شخصیتش خرد شود اما محمد حسین تا حالا این همه ریز و درشت همهچیز را فهمیده.
این را هم بفهمد:
- شیرین توهّم زده!
💌💌💌💌💌ادامه دارد💌💌💌💌💌
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت هجدهم
پس برای خودش راهحل هم داشته و به نتیجه نرسیده است.
یا حال شیرین را نمی داند یا حال خودش را نمی خواهد بگوید.
- خواب نیست که شیرین. خواهانه! سن تو و اون، مثل آتیش و پنبه است. افتاده دیگه کاریش نمی شه کرد.
- چی؟ نمی خوای بگی باید که…
حرفش را نزد اما محمد حسین حرف جدیدی زد.
- بدم نیست. اگه فکرتو مشغول کرده و دلتم تکون خورده، می شه!
مصطفی بشکه باروت نبود اما منفجر شد:
- پزشکی نخوندی داداش که نسخه می نویسی. فکر کنم مهندسی الکترونیک داشتی می خوندی.
مشت محمدحسین نشست روی سینه اش.
- بیوجدان!
- به جاش یه راه حل بده که بتونم حالیش کنم.
- باهاش حرف می زنی؟
- اولا همش سؤال درسی می پرسید، منم براش حل می کردم و توضیح می دادم. بعد هی پرانتز باز کرد و پرانتز باز کرد. الآن دیگه نمی شه جمع کرد.
- تو پرانتز و میبستی یا…
مصطفی حرفی نداشت که بزند، اما زد.
- محمد حسین! منم آدمم چوب نیستم. هم من یک هو بزرگ شدم هم شیرین.
یه تابستون رفتند شمال و بعد سه ماه برگشتند، ترکیده بود.
به خاله گفتم کود شیمیایی پاش ریختید؟ این چرا این قدر بزرگ شده؟
البته من از عید ندیده بودمش. ولی چه می دونم. توهم زده دیگه.
شاید اگه این طوری به پروپام نمیپیچید و آرومم می ذاشت…
ادامه نمی دهد. محمدحسین موذیانه سکوت کرده است.
مصطفی خودش هم به حرفی که زده است یقین ندارد.
دفعه اول که با هم رفته بودند باغ، پسر ها داشتند والیبال پایی بازی می کردند و خیلی خبری از دخترها نبود.
یعنی مصطفی در عالم بازی بود که توپ با شوت بلندی افتاد وسط زنها و توی ظرف سالاد.
جیغ و داد همه رفت هوا و توپ را ندادند و پسرها را مجبور کردند بروند دوباره خیار و گوجه بخرند.
پسرها هم مسخره بازی همان سالاد را خوردند.
بعد از نهار مصطفی رفت که برای مادر از ته باغ، برگ درخت مو بچینند.
شیرین که دید مصطفی پلاستیکی از مادرش گرفت، تنها راه افتاد سمت انتهای باغ برای چیدن برگ مو!
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت نوزدهم
وقتی یکی را برای خودت می خواهی درستش این است که خودت را هم برای او بخواهی!
اصلاً در قانون عالم همین است یک دل، یک دلبر!
شیرین این را دلش می خواست. اما نمی دانست چگونه دلبرش را با خودش همراه کند!
قوانینی که تعریف کرده بود برای این رسیدن، باب میل خودش بود نه دلبرش!
این را نمی دانست. باید طبق میل او بروی تا کنارت بماند!
این میل حرف اول را در قانون عشاق می زد که نتیجۀ لیلی می شد مجنون! نتیجۀ مجنون هم می شد لیلی!
آن روز هم مصطفی را ته باغ تنها دید و مقابلش ایستاد.
باز هم یک قانون را زیر پا گذاشته بود!
مجنون باید در به در لیلی باشد.
همیشه سرگردان مجنون است و پنهان داستان و دیوانه کننده لیلی! یک نازی که عطش بیاورد و نیاز.
وقتی رسید ته باغ، مصطفی بالای درخت شاه توت با دستان قرمز نشسته بود و از صدای برگ های خشکی که زیر پایش خرد می شدند سر چرخاند طرف او.
لبخند از موقعیتی که شکار کرده بود ناخواسته بود.
موبایلش را مقابلش گرفت و با ذوق گفت:
- منم شاتوت!
مصطفی دستان قرمزش را مقابل دوربین گرفت و گفت:
- آثار جرم از من، کیفش برای تو! کور خوندی!
شیرین هرچه گفته بود مصطفی قبول نکرده بود.
-برو با بزرگترت بیا!
شیرین یک چوب برداشت و هر چه به درخت زد فایده ندید.
شاتوت برخلاف توت های دیگر خیلی شاهانه بر تخت می نشیند تا دستت را رنگ خودش نکند از شاخه پایین نمی آید!
همین هم مصطفی را کشانده بود بالای درخت!
از سروصدای شیرین و جیغ و دادش شاهرخ هم آمد.
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت نوزدهم
اما قبلش شیرین خیلی دلش خواسته بود که حرف دلش را بگوید.
پی یک نگاه از مصطفی بود شاید هم یک چراغ قرمز… چرا نمی دید؟
چرا خودش را به ندیدن می زد؟
چرا دلش می خواست اما دوری می کرد؟
سد پسرها شکستنی بود این را مطمئن بود. اما دلش پسرها را نمی خواست.
آنها التماسش می کردند اما نمی خواست… از التماس بدش نمی آمد فقط می دانست همانها دو روز بعدش که او جوابی به خواستهشان نمی دهد سراغ یکی دیگر می روند…
خودش اما این طور نبود. کس دیگری در چشمانش نبود.
شاهرخ که آمد معادلاتش به هم خورد. از صبح زیبا کرده بود تا مصطفی ببیند.
صبحانه نخورده بود تا دیگران دلیلش را بپرسند و مصطفی بشنود.
عکس و فیلم گرفته بود تا درک کند. حالا آمده بود که… با آمدن شاهرخ بقیۀ پسرها هم آمدند و…
روزهای نوجوانی، مصطفی فرار کرده بود از دست شیرین. اما حالا که چند سال گذشته باز قصۀ او و شیرین…
مصطفی، در اتوبوس با این دست درد آلودش دارد به کجا فرار می کند.
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت بیست و یکم
لیوان آب که مقابلش قرار گرفت دوباره از خاطرات گذشته بیرونش کشید. سرش را از شیشه جدا کرد و به کف دستان جوان خیره ماند:
– مسکّن. با این آب بخور، رنگت پریده!
دست دردناکش را به سختی بالا آورد برای گرفتن لیوان! اما برای قرص کمی تردید داشت. نمی خواست درد دستش آرام شود، میترسید با رفتن درد فشاری که بر ذهن و روحش وارد شده بود از پا بیندازدش.
-بخور برسیم یه جایی دستت رو نشون بدیم.
به سختی لیوان را گرفت و با اصرار او قرص را در دهانش گذاشت.
فکر نمی کرد در این سن و سال باز هم بغض راه گلویش را ببندد و درمانده اش کند.
از صبح انگار این اتفاق و برنامه نوشته شده بود و الّا که داشت پروژه اش را انجام می داد و برای عصر هم با استاد قرار داشت!
حالا خورشید دارد غروب می کند و بی اطلاع همه نشسته است اینجا و کیلومترها از تهرانی فاصله گرفته که یک روز فکر می کرد تمام پیشرفت ها در آن جاست!
این بار دوم بود که از تهران فرار می کرد، آن بار مقصدش و همراهش مشخص بود؛ با محمدحسین رفته بود یزد. چهقدر خوش گذشته بود…
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت بیست و دوم
با سروصدای دوستان محمدحسین از خواب پرید و غلت زد.
به دقیقه نکشیده در باز شد و تا به خودش بجنبد روی هوا بود.
تمام حواسش را به خودش داد که وقتی با پتو پرتش می کنند هوا، همان وسط پتو فرود بیاید.وقتی محمد حسین سینی چای را وسط گذاشت دست از سرش برداشتند!
محسن یک استکان داد دستش.
ظرف باقلوا را هم گذاشت مقابلش.- محمد حسین، بچه کنکوری رو آوردی این جا؟
– بچه تو قنداقه. مصطفی اومده فضا عوض کنه.ترجیح می داد به جای چانه زدن با محسن، باقلوا بخورد.
محسن از یک سال پیش با محمد حسین اخت شده بود. پارسال که دیده بودش با امسال خیلی فرق داشت؛ گوشۀ لبش سیگار می گذاشت و حرف می زد.
قانون خانه محمد حسین دو چیز بود: یکی سیگار نکشیدن و یکی هم فحش ندادن.
و الّا که همیشه، حتی وقتی خودش یزد نبود، این زیرزمین پاتوق بود. محسن تازه با محمدحسین رفیق شده بود، سیگار می کشید، اما الآن می گذاشت گوشۀ لبش و روشن نمی کرد
. دلیلش را هم گفته بود:- خاطرخواه محمد حسینم… و الّا که سر سیگار با کسی تعارف ندارم.فحش را هم تا بالای پلهها مراعات می کرد.
چون جریمه اش مهمان کردن همه بچه هایی بود که در خانه بودند؛ اما بالای پلهها میداد و فرار می کرد. اینطور وقتها محمدحسین می خندید. همین…
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت بیست و سوم
با پیش نهاد محمد حسین از خانه بیرون زدند.
گشت و گذار در یزد یعنی دیدن کوچه پس کوچه های باریکِ کاه گلی و خانه های درندشت و حیاط وسطش.
با حوصله اتاق و زیرزمین و پستوها را زیرورو می کردند و برای هر کدام هم جملات قصار و صدای خنده هایی که در سکوت کاه گلی خانه انعکاس بیشتری پیدا می کرد.
روی تخت حیاط خانۀ شازده که ولو شدند محسن به محمد حسین گفت:
- نه خداییش اینا زندگی می کردن یا ما؟
محمد حسین تکیه داد به پشتی سنتی که گوشۀ تخت بود. نگاهش را دور تا دور حیاط چرخاند و گفت:
- باور کن… آدم اینجا دلش می خواد چند تا چند تا بچه داشته باشه. یکی از اون اتاق سر بیرون بیاره. دوتا کنار حوض میوه ها رو بشورن، یکی اسبش رو از طویله تمیز و زین شده بیاره.
دو تا از زیرزمین گوشت قرمه بیارن برای شام. یه زنم داشته باشه با پارچههای رنگی راه بره این وسطه هی قربون صدقۀ بچهها بره و به من برسه… آخ آخ چی می شه!…
خیال مصطفی همراه میشود با حرف های محمدحسین؛ اتاق پنج دری رو به رو با شیشه های لوزی و پنج ضلعی رنگی و پنجرۀ چوبی باز می شود و یکی از بچه های محمدحسین سرک می کشد.
محمدحسین داد می زند:
- برو عقب باباجون میفتی. به خانم هم بگو یه دور چایی بیاره.
پسرک چموش سرش را داخل میبرد و پنجره را چفت می کند.
سیب و گلابی ها، توی آب تمیز حوض بزرگ وسط حیاط از بین گلدان هایی که دور تا دور حوض چیده شده اند، آرام آرام غلط می خورند.
دوتا از دختر های محمد حسین با زنبیل قرمز رنگ کنار حوض می نشینند و دست های کوچکشان را داخل آب می کنند.
یکی یکی سیب های قرمز و گلابی ها را می گیرند و داخل سبد می اندازند.
گاهی هم شیطنت می کنند و به هم آب می پاشند.
یکی از پسرهایش آب پاش به دست گل ها را آبیاری می کند و عطرشان فضا را پر می کند.
از گوشۀ حیاط دری باز می شود و پسر بزرگ محمدحسین، افسار اسب را می کشد و با خودش داخل حیاط می آورد.
اسب سفید، قد افراشته راه می رود و گاهی سرش را تکان می دهد. روی زینش قالی چۀ سنتی انداخته اند. صدای زنی بلند می شود: چرا این زبان بسته را آوردی این جا؟
نگاهش می چرخد به اتاق اختصاصی که زن محمدحسین از پنجره اش سر بیرون آورده است. روسری آبی حاشیه دار سر کرده است.
ابروهای نازک پیوسته اش با تعجب بالا رفته است. محمدحسین همین طور که به تخت تکیه داده است رو می کند به او و می گوید:
- خانوم من گفتم بیاورد این جا. الآن هم می برمش. شما یک چایی بدهی و یک میوه کنارم بخوری رفته ام. باید بروم سر کار قنات و به پروژه سر بزنم.
# رنج مقدس۲
#نرجس شکوریان فرد
# قسمت بیست و چهارم
زنش که می آید دامن چین دار و پرگلش، رنگ حیاط را عوض می کند.
نوزادی به بغل دارد و سینی استکان کمر باریک چای دستش.
می خواهم دل و قلوه دادن محمدحسین و زنش را تصور کنم که دستی محکم می خورد روی شانه ام و تمام تصوراتم می پرد.
کاسه آش دست محسن مقابلم دراز شده است.
-آش خریدی؟
-پ ن پ پفک سنتی. خوبی؟
اصلاً دلم نمی خواهد محمدحسین و زندگی خودم و خودش را در آپارتمان و مقابل تلویزیون و روی مبل و با یک دختر امروزی تصور کنم که ابروهای هفتی هشتی دارد و صورت تبله شده از آرایش که داریم پیتزا می خوریم.
بس که آش محلی اش مزه می دهد، کاسۀ خالی را می گذارم وسط و می گویم:
- وقتی ناهار بهت چای و قطاب بدن چقدر این مزه می ده.
محسن خندید:
- مگه ساعت چنده؟ چهار دیگه. اینم ناهار و شام با هم.
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت بیست و پنجم
پا روی آجر های کف کوچه های قدیمی گذاشتن و آهسته آهسته قدم زدن، آرامش بخش است اگر محسن بگذارد؛
هوس نوشابه کرده است و دارد مسخره بازی می کند که 100 سال پیش به جای نوشابه چه می خوردند.
هرکس نظری می دهد:
- شربت دست ساز خانگی دیگه!
-آلبالو. فقط شربت آلبالو!
-رنگش به مشکی می خوره. مزش نه.
-سکنجبین هم بوده ها!
- چی؟
- شربته دیگه. چه میدونم نعنا و عسل و دیگه چی مصطفی؟
- من بهم یه چیز خنک بدند فرقی نداره. وقتی گرمم می شه به فرمول نوشیدنی فکر نمی کنم، به خنکی اش فکر می کنم. نصف لیوان یخ بقیه اش هرچی!
- لامصب این نوشابه هیچیام ندارهها. قند خالیه و گاز اما معتادش شدم.
محمدحسین شانۀ محسن را فشار می دهد و می گوید:
- تو معتاد چی نیستی؟
سیگار می کشی لامصب معتاد می شی. فحش می دی لامصب معتاد می شی. موتور سوار می شی لامصب معتاد می شی. مثل دخترا که هر شب عاشقن!
صدای خندۀ جمع در کوچه های خلوت یزد جلوۀ زیبایی پیدا نمی کند، چون هم زمان در دو خانه باز می شود.
همه ناخودآگاه مؤدب می شوند و محسن خیلی باکلاس شروع به حرف زدن می کند:
- چند وقته رفتم تو نخ فرمول کوکاکولا. این شوهر خالۀ ما تو کارخونۀ زمزمه. بهش می گم یه چیزی تو کوکا هست که تو زمزم نیست. اونو پیدا کنید. می گه فرمولش رو که ندادند، پنجاه ساله مواد اولیه اش هنوز از آمریکا میاد. لامصبا موادمخدر توش می ریزن!
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت بیست و ششم
محسن مغازه پیدا کرد و چپیدند داخلش!
بالاخره نوشابه دارد. محمد حسین گفت:- هیچی نداره؛ تو فرمولش عناصر به وجود آورنده سرطان هست که لو نمی دن خودت می گیری و با زجر می میری.
تو پول من و تو هم یه وجدانی هست که با اینکه می دونیم پولش می رسه دست صهیونیست های عوضی، می خریم تا اونا باهاش حال کنند وقتی مسلمون می کشند.
محسن بی اختیار قوطی نوشابه اش را بالا آورد تا مارکش را ببیند.
– بی وجدان نیستم. پولمم حروم نیست. زمزم خودمونه.
امین شیشۀ خالی را مقابلش گرفت و گفت:- مصطفی نوشابه با آش چی می شه؟
محمد حسین خندان می گوید:- میشه محسن!
– خیلی..
و درجا رو کرد به محمدحسین و گفت:- تو خونت فحش جریمه داره اولاً. دوماً حقش بود.
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت بیست و هفتم
_ تو برو بندۀ خدا رو بیار، همین جا حرفاتونو بزنید. ما راه فرارو می بندیم!
از سر تا ته کوچه 20 متر طول و یک قدم بلند عرضش است!
یک نفر می تواند عادی قدم بزند و ناچار هرکس از روبه رو می آید مقابلت قرار می گیرد و تو خواه ناخواه هم کلامش می شوی و رخ به رخش. محسن آرام می گوید:
- هرچند برای خانوادۀ ما که خاله و عمه و عمو با هم درگیری دارند و پدر و مادرم عاطفه تعطیلند، این کوچه موچه ها درمانش نیست. باید خودشون رو عوض کنند.
محمد حسین با کمی مکث می گوید:
- آدما اگر با خودشون درگیر می شدند این قدر با کس و کارشون مشکل پیدا نمی کردند.
نفهمیدند چه گفت و در چشمانش درخواست تفهیم داشتند.
- بابا منظورم اینه اگه این قدر که گیر میدن به بدی های دیگران، بدی های خودشون رو زیر ذره بین می ذاشتند و با نفس واموندشون می جنگیدن جنگ طایفه ای راه نمی افتاد. تو هم اون صدای گوشیتو ببند وقتی جواب نمی دی!
مصطفی از حرف محمدحسین جا خورد.
از ظهر شیرین یک بند زنگ زده بود و پیام پشت پیام و مصطفی هم هیچ کدام را جواب نداد.
با تشر محمد حسین صدای گوشی را بست و به آقای مهدوی پیام زد: قطاب و باقلوا قابل ندارد، پشمک بیاورم؟
مهدوی پیام را سرعتی جواب داد و مصطفی برای عوض شدن فضا بلند خواند:
- قطاب بیار برای نمره انضباطت، باقلوا بیار برای شفاعت پیش مدیر که دودر کردی و رفتی. پشمک هم وظیفه ات است بیاری.
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت بیست و هشتم
مصطفی چند روز بعد را خانه ماند و محمد حسین رفت دانشگاه، نه این که فقط درس بخواند.
خوابید، درس خواند و زیر و روی اینترنت را بهم ریخت.
دیده بود شیرین عکس پروفایلش را هر هفته عوض میکند.
عکسی جمعی با بچههای دبیرستان گذاشته بود با لبهای قرمز و همه انگار که بگویند هلو.
دخترها خودشان برای کارشان دلیل مشخصی ندارند، فقط تنوع را دوست دارند…
این طور عکس انداختن فقط در دیگران یک حالت را زنده می کند که اگر به جایش مصرف نشود، ضرر می دهد.
حیوانیت چیزی نیست که در انسان نباشد.
شهوت از همان اول خلقت بوده که بشر را محتاج خودش کرده است.
اما الآن که فضا گیرش آمده، سگ شده و همه را در مقابل پارسش رام کرده است.
ولی قطعا همه دختر ها تشنۀ این شهوت نیستند، دنبال محبتی هستند که شهوت را وسیله ای می کنند برای رسیدن به آن!
اصلاً در داستان ها کسی وصف رخ لیلی نمی کند، همه اش از جنون مجنون می گویند و ناز هایی که از لیلی خریده است.
یک نمه از لباس و لعل لب و شرار مو و… نگفته اند. همین هم بود که وقتی کسی، لیلی را دید با تعجب به مجنون گفت:
- این که تو را بیابانگرد کرده، زیبا هم نیست.
لیلی زیبا هم اگر نبود، اما دل برده بود. به دل نشسته بود. بت شده بود.
نه اندازۀ لحظاتی که شورها بخوابد و خسته از هم دنبال یک دل و دل بر دیگر بگردند.
پشیمان بشوند از عشق و عاشقی شان.
بلکه به اندازۀ تاریخ یک لیلی وجود دارد.
فقط هم یک لیلی، و مجنونی که هنوز دنبال لیلی است.
شیرین شبیه لیلی نبود؛ حاضر بود هر کاری کند، تا فقط در قاب چشمان مصطفی بنشیند.
لباس می خرید به عشق مصطفی، می پوشید به همان عشق، می خرامید مقابل همّ او، از جسمش مایه میگذاشت برای یک جلوه در نگاه او…
حواسش نبود هستی ظاهری یک دختر جسم زیبایش است که اگر به حراج نگاه برود، ارزش جان و روحش را هم پایین می خرند…
مصطفی از حراجی فروش ها خرید نمی کرد.
این را شیرین فهمید اما نمی توانست دست از لذت هایش بردارد. ضرر کرد اما دیگر دیر شده بود.
لب های گلی، نشانه است.
خواهش دم دستی نفس است برای رسیدن به آن لذت عمیق و اصیل. اما چاه است، نتیجه اش محبت نمی شود، استفاده بی شرف ها و بی غیرت ها می شود از همین دخترها.
شیرین نوشته بود که حالش بد است. مصطفی بقیه پیام را نخواند و باز هم پاک کرد.
صبح آخرین روز محمد حسین جلسه داشت.
مصطفی را هم با خودش راهی کرد. با محسن و امین و سینا دانشگاه را دور میزدند؛ از سر درش مسخره کردند تا اتاقهای مطالعهشان که امین اشاره کرد و آرام کنار گوشش گفت:
- اینجا خنگ دونیه!
به خودشان هم رحم نمیکردند. مصطفی بین این همه نظرات و افکار کمی سر در گم شده بود.
کوه انگیزهاش برای آمدن به دانشگاه شد یک تپه کاه. خواندن برای فرار کردن، ماندن برای گذراندن.
امین گفت:
- سخت نگیر، باید بگذره دیگه.
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت بیست و نهم
مصطفی هم به طعنه جواب داد:
- الآن شما با این انگیزه قوی درس می خونید می ترسم فارابی و خوارزمی بشید.
محسن همین طور که جیب هایش را می گشت گفت:
- آره به قرآن حیفه. همین امینی و محسنی بمونیم شرف داره. موبایلم رو کجا گذاشتم؟ مصطفی بده گوشیتو!
همراه مصطفی را گرفت تا زنگ بزند که با لبخندی خاص گفت:
- ا… مصطفی لیلیت پیام داده.
بی اراده سرش را برگرداند و به گوشی نگاه کرد.
بالای صفحه کلمه به کلمه پیام های وارده می آمد.
- اوه اوه چقدرم هم که اذیتش کردی!
– اون ربطی به مصطفی نداره!
نفهمیده بود محمدحسین کی آمده و حرفها را شنیده که جملۀ بالا را گفت.
محسن گوشی را گرفت سمت مصطفی و گفت:
- بیا بابا گوشیت مسمومه… من تازه پاک شدم دارم دورههای NE می رم.
مصطفی بی خیال صفحه را خاموش کرد و چپاند توی جیب شلوارش. محسن اما دست بردار نبود و تازه شور پیدا کرده بود:
- می گم مصطفی! صبر کن اول محمد حسین بله رو بگیره، بعد خودم برات می رم خواستگاری این دختره. چیه اسمش؟
محمدحسین راه افتاد سمت بیرون دانشگاه و گفت:
- بحث زیبا تر از این نداری شما؟
- نه من هرچه زیبایی است الآن در این می بینم که بفهمم چی به چیه!
مصطفی از داخل لبش را گاز گرفت تا به شیرین و محسن فحش ندهد.
از بچهها که فاصله گرفتند محمد حسین با کمی تامل سکوت را شکست:
- تو اصلاً شیرین برات موضوعیت داره؟
بی تأمل جواب داد:
- به نظرت داره؟
محمدحسین برای اینکه فضا تلخ نشود گفت:
- من که نمی تونم حرف بزنم به جای شما.
- من فضای خونه خاله و نوع تربیت خاله رو اصلاً نمی پسندم. دخترم که حتماً به مادرش می ره.
- پسر به کی می ره؟
- متأسفانه شبیه زنش می شه.
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت سی ام
محمدحسین برگشت و به صورت مصطفی زل زد.
چهقدر دقت کرده به حال و احوال آدم ها که این دو نتیجه را از آزمایش زندگیها در آورده بود.
دختر به مادرش می رود. پسر به همسرش…
- رو هوا یه چیزی میگی ها.
مصطفی سر چرخاند سمت محمد حسین و گفت:
- رو هوا نبود
بابا شبیه مامان شده، دوتا دوماد داریم زندگیشون با افکار خواهرامون اداره می شه.
خاله شوهرشو شبیه خودش کرده با اینکه عموی ما هست و مثل بابا اما چقدر عوض شده، ناراضیه اما شده دیگه. تو ایل و تبارمون نگاه کن همهچیز دست زن هاست، مردا هم همون سمت زن ها نماز می خونند. منم مستثنی نیستم. حداقل یکی باشه افسار زندگی می دم دستش، خر فرضم نکنه، من و بچهها رو گاری ببینه سوارمون شه و بره ناکجا آباد…
محمدحسین با مکث نگاه از روی صورت مصطفی کند و دوخت به بچهها که نزدیک می شدند.
حرفی شنید که معلوم نبود چند درصد درست است یا غلط. حرف است یا حقیقت…
سوار ماشین که شدند، به دقیقه نکشیده محسن معترض شد:
- شما دعواتون شده؟ چرا این قدر ساکتید؟
مصطفی دست کرد ظرف قطاب را بر داشت.
محسن کوتاه نیامد و گفت:
- بحث شیرین رو کردید بدون من؟
نه مصطفی جواب داد و نه محمدحسین.
خودش ادامه داد:
- ببین کلاً از این شیرینیا زیاده. از اونورم هستا، فرهاد زیاده که می گه حاضره کوه بکنه اما اصلش یه تپه شنی هم جا به جا نمی کنه. فقط می خوان شیرینا رو بچشند که آره دیگه.
محمدحسین می خواست بحث عوض شود اما سینا نگذاشت:
- دیگه به این وسعت هم نیست. اصیل هم پیدا می شه.
- ا… پیدا کردی گمشدتو؟
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت سی و یکم
محسن از همان جلو قد کشید عقب و با چشمان و لبی خندان رو به سینا پرسید:
- جان من تاریخ رو بگو من یه وقت دوجا قول ندم.
محمد حسین هم همراهی کرد:
- مهم اینه که چی بپوشی شما.
- این تن بمیره سینا. همون دختره که تو همایش صحبت کرد؟ آره.
سینا بین تمام اصرار ها فقط چند جمله ای گفت که مصطفی هیچ کدام را نشنید بسکه ذهنش درگیر پیام جدیدی بود که شیرین برایش فرستاده است.
رنگ پیامها داشت عوض می شد . گاهی التماس آلود بودنش لرزشی ته دل می انداخت که نه از روی محبت بود و نه از روی دل سوزی!
شاید نوید آمدن یک لذت بود؛ لذت زودگذر نوجوانی و…
وقتی که نهایت یزد گردیشان شد شام در یک رستوران سنتی، مصطفی کمی از دنیای درونش فاصله گرفت.
یکی از همان خانه های یزد که حالا شده بود محل بازدید و رستوران.
تخت هایی با قالیچه های دستی و پشتی های سنتی، کنار حوضی با فواره ی روشن و صدای دلنواز آب.
نورهای رنگارنگ بالای سر، فضا را قابل تحمل کرده بود. محسن پایش را دراز کرد و گفت:
- محمد حسین فرق این بهشتی که می گن شیر و عسل و مرغ داره و دهنت می ذارن با اینجا چیه؟
محمدحسین خنده اش را پنهان نکرد: - اصل حرفت؟
- نه جدی خب تکراری می شه دیگه. تخت و جوب و درخت، فقط یه حوریه بیشتر داره که اراده کنی اینجا هم هست.
البته با یدکیهاش دیگه، پول خرج کردن و غرغر شنیدن و ناز کردن.
محمدحسین می دانست که محسن اصل حرفش را نزده است.
اینها نقد است برای اصل حرفش. جوانکی با سینی پر آمد. سفره را انداخت و محتویات سفره را چید.
- ته حرفت، می خوایم بخوریم!
محسن سالاد را در مقابل خودش گذاشت و گفت:
- ته حرف خدا از بهشت؟
محمدحسین قاشق را فرو کرد در سالاد و برد جلوی دهان محسن و با جدیت گفت:
- من فرشته… تو بهشتی. سالاد بخور!
و تندتند قاشقش را پر کرد از سالاد و برد جلوی دهان محسن:
- بخور عزیزم، سالاد بخور.
و چپاند در دهان محسن.
دهان محسن پر از سالاد بود و داشت تلاش می کرد تا بجود.
از حجم زیاد سالاد چشمانش درشت شده بود که محمدحسین آب ریخت توی لیوان گلی و گرفت جلوی دهان محسن:
- آب. آب بخور. میخوام برم برات شربت عسل بیارم.
و لیوان را به دهان محسن گذاشت.
- نترس خفه نمی شی. تو بهشت خفه نمی شن که. تازه دل درد هم نیست. تهش هم به دستشویی نمی رسه. با خیال راحت بخور.
یک تکه از مرغ را کند و تا محسن به خودش بجنبد گذاشت توی دهان محسن:
- مرغ. مرغ بخور. مرغ سوخاری به قول خودت سولاخی. مرغ بخور.
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت سی و دوم
صدای خنده های مصطفی و امین آن قدر بلند بود که تخت های بغلی توجهشان به این سمت جلب شد.
محسن دیگر صبر نکرد و از روی تخت پرید پایین.
محمدحسین بقیه مرغ را خورد و خندید.
دهان محسن که خالی شد برگشت روی تخت و دور از محمدحسین کنار امین و سینا نشست:
- تو روح هر کی که حرف مفت زد.
- بیا چرا فرار کردی شما؟ مگه همیشه نمی گی بهشت چیه؟ دارم نشونت می دم.
- من این بهشت رو شش دانگ زدم پشت قباله زن امین. ولم کن. غلط کردم.
مصطفی همیشه با خودش فکر کرده بود که بهشت تکراری و خسته کننده نمی شود. همه اش که بخور و بخواب و بگرد نیست.
دنبال جواب سؤالش نرفته بود اما براش معلوم شد که فقط بخور… مرغ… مرغ بخور، حالا عسل… عسل بخور، آخرش بیا میوه… میوه بخور؛ نیست.
بهشت بهانه و دلیلِ لذتی و دیگر دارد که هر لحظه انسان را مست خودش می کند.
فرق شراب با نوشیدنی های دیگر، همان مستی اش است.
به اضافۀ دو تا مشکل اساسی؛ یکی بد دردی و حال خراب بعدش که بدن را نابود می کند و یکی از کار انداختن عقل!
آدم است و عقلش؛ زایل که بشود همان حیوان دوپای جنگل می شود!
و الّا آدمها سراغ حرام خدا می روند، نه اینکه لذت این نوشیدنی فراتر از نوش های دیگر است؛ بلکه یک چیزی دارد که بقیه ندارند؛
از بین بردن عقل و همان فرار از حس ها و درد های زندگی مزخرفشان است.
بهشت هم حتماً یک فراتری از خورد و نوش دارد که وعده میدهند؛ لذت بیشتر…
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت سی و سوم
تا شب به آخر برسد محسن و محمدحسین آن قدر خندیدند با بخور عزیز دلم، بخور جونم. شیر، شیر بخور. حالا مرغ، مرغ بخور. فدات شم ماهی، ماهی بخور. چایی، چایی بخور. بخور گلم. بخور گل من…
که حتی در خواب هم بخور بخور از دهانشان بلند بود!
این را مصطفای بیداری که نشسته بود پای پیامهای شیرین و چند تا یکی جواب می داد می شنید و فکر می کرد شیرین هم یکی از همان لذت های مزخرف دنیاست یا اصالت دارد؟
لذت محبت این رابطه، بعدها درد می شود یا مرهم است؟
مصطفی از فکر همین ها بود که موبایل را خاموش کرد و چشم دوخت به سه نفری که از خستگی مثل مرده افتاده بودند و تفاوتشان تنها نفسی بود که می رفت و می آمد.
عشق و حالشان را حالا باید می سنجید که جز نفس کشیدن هیچ پیدا نبود.
یک هفته یزد، حال و هوای مصطفی را عوض کرد. اما برای شیرین هیچ چیز عوض نشد.
مصطفی از مهدوی کمک گرفت و تنها حرفی که توانست درک کند از میان جملاتش این بود که دنیا پر از شیرینی است، تو یاد بگیر که آدم هرزی نباشی و برای هر شیرینی دلت را به لجن نکشی.
مهدوی تنها وادارش می کرد به انتخاب بین لذت کمتر و لذت بیشتر! همین!
لذت ها باید باشد چون تو هستی! اگر هستی هر لذتی را نباید بچشی!
آدم هایی که هرجایی، هر کاری هوس می کنند حتماً هم انجام می دهند، صفر حساب می شوند نه عدد تاثیرگذار!
این اندیشه ها مصطفی را در پیچش هایی از زندگی انداخت که شرط اول رد کردن از آنها، تسلط بر خودش بود.
مهدوی رهایش کرده بود در میدان مبارزه، و مصطفی هم تن داد به این مبارزه!
هر چند که شیرین نه پذیرفت که میدان را خالی کند و نه حتی خواست کمی به خودش رنج هجران بدهد تا ساخته شود و آماده برای وصال یاری که مشتاقش بود!
شیرین از هر لحظهای که می شد عکس و فیلم بر می داشت.
این را مصطفی هم متوجه بود؛ اما رسوایی از خانۀ دایی شروع شد!
منزل دایی مهمان بودند. با اعتراض مادربزرگ که چرا همه یا دارند با گوشی هایشان ور می روند یا تلویزیون می بینند، پسرها و مردها تیم کشی کردند و دور فوتبال دستی یک و نیم متری حلقه زدند.
چند روزی از کنکور گذشته بود و فصل نفس کشیدن های مصطفی بود.
شیرین موبایل به دست فیلم می گرفت و تمام عکس العمل های هم برای تیم مصطفی بود؛ با بردنشان جیغ خوشحالی می کشید و با باختشان صدای اعتراضش شنیده می شد و…
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت سی و چهارم
شیرین نمی توانست از مصطفی چشم بردارد. همۀ مردها را آنالیز کرد. مصطفی با همه فرق داشت. این که
واقعاً فرق داشت یا او دلش می خواست متفاوت ببیند دیگر مهم نبود.
مهم مصطفی بود که داشت با شور و شیطنت بازی می کرد. می خندید و داد می زد، غر می زد و گل می زد.
شیرین حتی مصطفی را با دوست های ملیکا و فرشته مقایسه کرد. چند باری که دیده بودشان فقط دلش خواسته بود که مصطفی هم آنجا بود.
فیلم هایی که از بازی فوتبال دستی مردها می گرفت بیشتر صحنه هایش نه، تمام صحنه هایش پر از مصطفی بود.
حتی وقتی از فضای زمین فوتبال دستی می گرفت حتماً دستان مصطفی توی فیلم بود. هر وقت تیم دو نفرشان می باخت و عقب می نشست، فیلم می رفت روی خوردن و اذیتشان.
صد ها دقیقه از حالات مختلف و جاهای مختلف و کارهای مصطفی فیلم داشت و هر شب تا چندتایش را نمی دید و به مصطفی پیام نمی داد، نمی خوابید.
می دانست که دیگر جوابی هم دریافت نمی کند. همان چند روز یک بار هم قطع شده بود! حتی بلاک شد و مجبور شد خطهای متعدد عوض کند تا پیام هایش را بدهد!
مانده بود که چه طور مصطفی را رام کند. گاهی دوستانش راه حلی داده بودند اما فایده نکرده بود. خیالش راحت بود که مصطفی دل دارد و هنوز دلبر ندارد.
فقط نمی دانست چه طور این دل را برای خودش بکند. همین که می دید مصطفی با هیچ کس نبوده و خاص است، بیش تر دلش او را می خواست.
شاید خودش دست به هر کاری زده بود اما باز هم می دانست که مصطفی مثل همه نیست که به راحتی تسلیم شود و بخواهد دم دستی برخورد کند.
می دانست اگر عاشق شود تا تهش می ماند و همین باعث می شد که پسرهای دیگر به دلش ننشیند.
با آن ها بیرون می رفت، هم بازی و هم صحبت می شد. گاهی نازی، ادایی و دستی هم می داد اما نمی توانستند ته دلش را تسخیر کنند.شاید خودش دست به هر کاری زده بود اما باز هم می دانست که مصطفی مثل همه نیست که به راحتی تسلیم شود و بخواهد دم دستی برخورد کند. می دانست اگر عاشق شود تا تهش می ماند و همین باعث می شد که پسرهای دیگر به دلش ننشیند. با آن ها بیرون می رفت، هم بازی و هم صحبت می شد. گاهی نازی، ادایی و دستی هم می داد اما نمی توانستند ته دلش را تسخیر کنند.این فکرها مثل مالیخولیا افتاده بود به جان شیرین تا جایی که حتی دست به ارتباط های عجیب زد. فکرش این بود که کسی متوجه نمی شود. اما محسن پیام داد به مصطفی:- این شیرین بدجوری هواخواته ها، عکس پروفایلش رو دیدی؟عکس پروفایل نیمرخ مصطفی بود با موهای ژولیده درحالیکه سرش خم بود روی فوتبال دستی. بدون فکر و تأمل با محمد حسین تماس گرفت:- محسن از کجا شمارۀ شیرین رو داره؟- چند وقت پیش محسن همین سؤال رو از من پرسید.- چی؟گیج شده بود مصطفی. محمدحسین نفس عمیقی کشید و گفت:- شیرین با محسن ارتباط گرفته بود. محسن از من پرسید شمارهاش دست شیرین چه کار می کنه؟ برای هردوتایشان عجیب بود. شب محسن تماس گرفت. عصبی که می شد دلش سیگار می خواست. مدتی بود که بهخاطر محمد حسین روشن نمی کرد. – چطوری مصطفی؟- کنکور که نباشه، عالم خوبه!محسن حرفش را مزهمزه کرد، مصطفی هم منتظر بود.- این شیرینتون یه دوماهیه زوم کرده، یعنی تلاش می کنه که حرف بزنه.مصطفی نمی دانست چه بگوید! اصلاً چرا محسن باید اینها را به او بگوید؟ شیرین چرا باید با محسن ارتباط بگیرد؟ شماره محسن را از کجا آورده است؟شیرین یکبار که دیده بود مصطفی حسابی دارد پشت گوشی بگو بخند میکند تیز شده بود روی مصطفی. بعد از اینکه تماس را قطع کرد، اسم محسن را دید. بارها اسم محسن را از زبان محمدحسین و مصطفی و خاله شنیده بود. پیدا کردن شماره اش کار سختی نبود. مصطفی موبایلش را روی میز گذاشت تا سینی چای را بگیرد و بچرخاند. تا برود آشپزخانه سینی را بگذارد، شیرین شماره را برداشته بود.شیرین خسته از بی توجهی مصطفی، دنبال راهحل جدید می گشت. یک راهحلی که مصطفی را به خروش بیاورد. ته دلش حسادتی را زنده کند. کمی غرور برای شیرین خوب بود. اینکه نشان بدهد از مصطفی دل کنده است و دیگر برایش مهم نیست. با محسن ارتباط گرفت. هرچند محسن همراهی نکرد و همه چیز را به طنز تمام کرد. عشق تمام شدنی نیست… هرچه بگذرد شورش بیشتر می شود. وقتی به وصال هم نرسد آتش می شود. خاکستر وقتی می شود که به نفرت برسد. بد می سوزاند خاکستری که سرد نشده است.
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت سی و پنجم
این فکرها مثل مالیخولیا افتاده بود به جان شیرین تا جایی که حتی دست به ارتباط های عجیب زد. فکرش این بود که کسی متوجه نمی شود. اما محسن پیام داد به مصطفی:
- این شیرین بدجوری هواخواته ها، عکس پروفایلش رو دیدی؟
عکس پروفایل نیمرخ مصطفی بود با موهای ژولیده درحالیکه سرش خم بود روی فوتبال دستی.
بدون فکر و تأمل با محمد حسین تماس گرفت:
- محسن از کجا شمارۀ شیرین رو داره؟
- چند وقت پیش محسن همین سؤال رو از من پرسید.
- چی؟
گیج شده بود مصطفی. محمدحسین نفس عمیقی کشید و گفت:
- شیرین با محسن ارتباط گرفته بود. محسن از من پرسید شمارهاش دست شیرین چه کار می کنه؟
برای هردوتایشان عجیب بود. شب محسن تماس گرفت.
عصبی که می شد دلش سیگار می خواست. مدتی بود که بهخاطر محمد حسین روشن نمی کرد.
- چطوری مصطفی؟
- کنکور که نباشه، عالم خوبه!
محسن حرفش را مزهمزه کرد، مصطفی هم منتظر بود.
- این شیرینتون یه دوماهیه زوم کرده، یعنی تلاش می کنه که حرف بزنه.
مصطفی نمی دانست چه بگوید! اصلاً چرا محسن باید اینها را به او بگوید؟
شیرین چرا باید با محسن ارتباط بگیرد؟ شماره محسن را از کجا آورده است؟
شیرین یکبار که دیده بود مصطفی حسابی دارد پشت گوشی بگو بخند میکند تیز شده بود روی مصطفی.
بعد از اینکه تماس را قطع کرد، اسم محسن را دید.
بارها اسم محسن را از زبان محمدحسین و مصطفی و خاله شنیده بود. پیدا کردن شماره اش کار سختی نبود.
مصطفی موبایلش را روی میز گذاشت تا سینی چای را بگیرد و بچرخاند. تا برود آشپزخانه سینی را بگذارد، شیرین شماره را برداشته بود.
شیرین خسته از بی توجهی مصطفی، دنبال راهحل جدید می گشت. یک راهحلی که مصطفی را به خروش بیاورد.
ته دلش حسادتی را زنده کند. کمی غرور برای شیرین خوب بود. اینکه نشان بدهد از مصطفی دل کنده است و دیگر برایش مهم نیست. با محسن ارتباط گرفت.
هرچند محسن همراهی نکرد و همه چیز را به طنز تمام کرد.
عشق تمام شدنی نیست… هرچه بگذرد شورش بیشتر می شود. وقتی به وصال هم نرسد آتش می شود.
خاکستر وقتی می شود که به نفرت برسد. بد می سوزاند خاکستری که سرد نشده است.
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت سی و ششم
با سنگینی چیزی روی شانه اش نگاه ماتش از بیرون کنده شد و از دنیای افکارش لحظه ای بیرون آمد.
جوان کنارش خوابش برده و سر گذاشته بود روی شانۀ او.برای لحظه ای حسرت بی خیالی جوان را خورد و غصۀ در به دری خودش را.
نمی دانست چند ساعت است که قید شهر و خانه و دانشگاه را زده و حالا روی صندلی اتوبوس نشسته کنار جوانی که از سکوت و حال او کلافه به خواب رفته بود. نخواسته بود با جوان ارتباط برقرار کند، دلش سکوت هم
نمی خواست اما رفتن و دور شدن چرا!دقیقا نمی دانست دارد از چه چیزی فرار می کند و چرا دردی که در مغزش پیچ و تاب می خورد از درد دستی که یقینا یکی دو جایش شکسته بیشتر آزارش می داد.
نمی دانست چرا همراهش را خاموش کرده در حالی که دلش نمی خواست مادر را ذره ای برنجاند.
نگاهش تا روی موبایل رفت، صفحۀ سیاه و تاریکش برایش خوشایند تر از هر تصویر رنگی بود. ترجیح داد به جای استفاده کردن، چنان در این بیابان وسیع پرتابش کند که مثل ریگها خرد شود و دیده نشود.
این حس را از همان وقتی که در فضای اینستا عکس های شیرین را دید پیدا کرد.آنروزها پروفایل شیرین شده بود عکسی از جمع پسر ها و دختر ها که دور یک منقل نشسته بودند. باورش نمی شد این انتحار شیرین را!
خودش داشت آماده می شد برای ارشد و شیرین متحیرش کرده بود.تماس گرفت تا شاید محمد حسین با شیرین صحبت کند، اما نتوانست حرفش را بزند.
خودش راه افتاد سمت خانۀ خاله. می خواست ببیند چرا؟ سر کوچه که رسید شیرین هم، هم زمان از ماشین دیگری پیاده شد. صدای خندۀ او و پسر راننده زیادی بلند بود.
مصطفی دیگر از ماشین پیاده نشد.نشست و نگاه کرد. خیلی نگاه کرد. متأسف بود؟ نبود. شیرین می دانست دارد چه کار می کند؟
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت سی و هفتم
حتماً می دانست.
امکان ندارد انسان نداند با خودش، زندگیش، فکر و دلش دارد چهکار می کند.
باید چه می گفت به شیرین؟
اصلاً باید حرف می زد؟ نه نمی زد. خانۀ خاله نرفت. آن شب پروفایل شیرین عکس خودش بود و همان پسر راننده.
تا به حال به وضوح عکسش را با یک نفر نگذاشته بود.
این امیدوار کرده بود مصطفی را که شاید به پایان خوشی برسد قصه شان.
همان هم شد که قید صحبت جدی با شیرین را زد.
آخرین باری که با شیرین صحبت جدی داشت سر انتخاب رشته بود.
شیرین کنکورش را خوب داد. موقع انتخاب رشته کمک خواست.
مصطفی بردش سمت رشتههای علوم پایه، اما خودش مصرانه رشته مصطفی را انتخاب کرد.
سال چهارم مصطفی، سال دوم شیرین بود همان دانشگاه.
توی دانشگاه زیاد به پر و پای مصطفی نمی پیچید. تنها وقت هایی که سؤالی داشت می رفت.
با بقیه بود مقابل چشمان مصطفی.
دلش گیر بود اما کنار بقیه هزار راه می رفت. یکبار نه، هزار بار پیام داده بود.
دهها بار به بهانه درس کنارش قرار گرفته بود. مصطفی از سنگ نبود، مریض هم نبود اما… محترمانه رد کرده بود.
محترمانه راهنمایی کرده بود. محترمانه تر دوری کرده بود.
شیرین تازه با پسری همراه شده بود.
چند ماه سروصدای خواستگاری و ازدواج بلند بود! چند هفته دیگر قرار عقد داشتند! تا… همین امروز.
همین امروزی که مصطفی را فراری داد.
امروز مصطفی خانه بود که شیرین زنگ زد. خاله آش پخته بود. شیرین تماس که گرفت مصطفی تلفن را جواب داد:
- من که فرصت ندارم. اما بابا که اومد میگم بیاد آش رو بیاره.
# رنج مقدس۲
# نرجس شکوریان فرد
# قسمت سی و هشتم
پدر که آمد خسته بود و کمر دردش عود کرده بود. شیرین دوباره زنگ زد و مصطفی مجبور شد خودش برود.
زنگ در خانه را که زد پشیمان شد از آمدنش. می شد فردا آمد دنبال آش. یا کاش مادر را با خودش آورده بود. تمام وجودش دل شده بود و دلش می خواست که برگردد. چرا آمده بود؟
میان رفتن و نرفتن شیرین جواب داد و در خانه را باز کرد. مصطفی با خیال ناراحت پا گذاشت داخل حیاط. فکر می کرد که خاله هست.
هرچند که دلش التماس می کرد که برگرد.در سالن را که باز کرد. کسی را ندید. چشم گرداند دور سالن، همه چیز سر جایش بود، همان دو سه دست مبل… میز نهار خوری.
تلویزیون و گلدان های تزئینی. بوی کمرنگ آش در فضای خانه بود. خاله را صدا زد. شیرین جواب داد و دعوتش کرد به اتاق. حالا خیالاتش هم کمی به هم ریخته شده بود که چرا صدای خاله نمی آید؟
– مصطفی! مامان این جاست. بیا.
با تردید پا کشید سمت اتاق. فشار تردید را بر کلید ماشین میآورد که در دستش بود. عجیب میل برگشتن داشت. لحظه ای دیگر پاهایش راه نرفت. این چه حالی بود که داشت اینطور کلافه اش می کرد.
کمی دل دل کرد.- وا. مصطفی کجا رفتی؟
دل به دریا نمی توانست بزند. انگار خشکی افتاده بود به این خانه. قدم به اتاق که گذاشت دست به در گرفت.
نفسی عمیق کشید و نگاهی به پشت سرش انداخت؛ خدایا چرا خانه این قدر ساکت است.اتاق خالی بود انگار.
حتی شیرین هم نبود. دو قدم برداشت تا داخل را بهتر ببیند که کسی پشت سرش در را بست. به ضرب روی پا برگشت. شیرین پشت سرش بود چرا؟
دست شیرین در را قفل کرد و کلید را در آورد. نگاه مصطفی روی در ماند و کلیدی که در دستان شیرین پنهان شد. سرش را بالا گرفت و در صورت آرایش کردۀ شیرین دنبال هدفش گشت. نمی فهمید فضا را.
رو برگرداند، جز تخت و میز آرایش و میز بهم ریختۀ کامپیوتر چیزی ندید.
# رنج مقدس۲
# قسمت سی و نهم
# نرجس شکوریان فرد
نمی توانست تحلیل کند، یا شاید هم فهمیده بود در چه موقعیتی قرار گرفته و نمی خواست درک کند حال و شرایط را. چند لحظه، فقط چند لحظه نگاهش را در صورت شیرین قفل کرد، مطمئن شد که چه اتفاقی افتاده است. رو گرفت از نگاه آتش بار شیرین. ظاهر همه چیز همانطور بود که بود، جز مصطفی که حس کرد خودش سر جایش نیست.
– مصطفی! صدای شیرین باعث شد دوباره سر برگرداند. اما این بار نگاهش را به در دوخت. قفل خالی از کلید، دهانش را قفل کرد و ذهنش را از هنگی درآورد.
– ببین مصطفی من مجبور شدم. ابروهایش در هم گره خورد و عقب کشید از رو در رو بودن با شیرین.- درو باز کن برم. مصطفی نمی خواست که باور کند فضای به وجود آمده را.
– خاله کجاست؟
– خیلی بی وجدانی مصطفی. خیلی بی حسی. من بارها حسم رو بهت گفتم. خودت می دونی از کی تو رو می خواستم، گفته بود. از پانزده سالگی هربار به گونه ای نه فقط به گوش مصطفی، به چشم و حس دلی مصطفی اعتراف کرده بود.
شیرین بغض کرد اما پوزخند زد:
– نامه برات نوشتم. خوندیش حتما. چک نویسش رو دارم هنوز.
بغض سخت شد در گلوی شیرین. مصطفی نگاه به پنجره داشت که میله های آهنی حصارش شده بود. اما حرف های شیرین برایش از این حصارها تنگ تر بود. راست می گفت. چند بار نامه نوشته بود. با همان نازهای دخترانۀ تازه سر برآورده اش برای مصطفی نوشته بود.
مصطفی هربار نامه ها را لای دفتر و کتاب روی میز اتاقش دیده بود. اولش خنده اش گرفته بود. خودش 17 ساله بود و تازه حس هایش سربرآورده بود.
دو سه بار نامه را خواند و خندید و یک دیوانه هم حوالۀ شیرین کرد. فکر نمی کرد به نامه دوم، سوم برسد اما نامه ها وقتی تمام شد که پیام ها شروع شد.- ببین منو. تو حتی حاضر نبودی یه جواب به اون نامه های من بدی. می دونی چرا؟ مصطفی کم طاقت نبود، اما داشت لبریز می شد. چشم بست و با صدای مرتعشی گفت:- شیرین… با هم حرف می زنیم. این درو باز کن.- می ترسی؟این را با حال مسخرهای گفت و قدم برداشت سمت مصطفی ای که هاج و واج ایستاده بود همان جای اول. حالا کنار مصطفی، نه رو به او بود که صورت به پنجره گردانده بود.- همیشه همین طور هستی. روتو می کنی طرفی که من نباشم. توی دانشگاه هم چشم می دزدی که یه وقت نخوام حرف بزنم.مصطفی داشت کلافه می شد. از کلافه بودن گذشته بود. حالش طوری بود که اگر رهایش می کردی خودش را به در و دیوار میزد. اما نه حالا که شیرین در حد انفجار بود و اگر حساب شده مقابلش پیش نمی رفت کار از دستش در می رفت.
– چرا؟ چرا مصطفی؟
چرایی چه چیزی را باید جواب می داد. دانشگاه فضای آزاد جامعه است. شاید هم آزادترین فضای جامعه. مگر هرکس آنجا هر کاری می کند جواب کارش را می دهد که مصطفی بخواهد بدهد. هر روز هزار نفر باهم دوست می شوند. هزار نفر جدا می شوند. هزار نفس به هوس می رسند، هزار نفر هم به شکست. مصطفی هم آزاد است که بماند و جدا شود، یا نرسد و بشکند.
شیرین برای اعتراض چه جوابی می خواست وقتی خودش آزادانه کنار کسان دیگر وقت می گذراند.
– تو خودتم می دونی که من غیر از تو نمی توانم با کسی زندگی کنم.
….
این داستان ادامه دارد،
علاقمندان و کسانی که از این کتاب لذت و استفاده بردند و با آن زندگی کردند، برای رعایت حق ناشر و نویسنده باقی داستان را می توانید با خرید آن مطالعه نمایید.
ممنونیم از بزرگوارانی که اجازه نشر این اثر را در سایتمان به ما دادند…
ادامه این رمان را، می توانید با خرید کتاب از سایت نمکتاب مطالعه کنید.
بیشتر بخوانیم…
رمانی چاپ نشده از همین نویسنده در کانال ساحل رمان
سلام. بقیه ش رو نمیذارید😭؟؟؟؟؟؟؟؟؟