کتاب جزیره خرگوش ها : ماجرای سفر سه روباه به جزیره ای ناشناخته

کتاب جزیره خرگوش ها نویسنده: سیدحسن حسینی انتشارات عهد مانا

کتاب جزیره خرگوش ها
نویسنده: سیدحسن حسینی
انتشارات عهد مانا

بریده کتاب:

یک روز که قهوه ای حوصله اش سر رفته بود، تصمیم گرفت به مزارع هویج خرگوش ها سری بزند. به هر مزرعه که می رسید، با خرگوش ها سلام و احوالپرسی می کرد و می گذشت. در راه به مزرعه رئیس خرگوش ها رسید. رئیس با همسر و دخترها و کارگرهایش مشغول کار بودند. قهوه ای از دور سلام کرد. رئیس تا قهوه ای را دید، به طرفش آمد.

آن دو بعد از سلام و احوالپرسی، در کنار هم نشستند و به گفتگو مشغول شدند. هوا آفتابی بود و دریا آرامش خاصی داشت. رئیس به یکی از کارگرهایش دستور داد یک سبد هویج برای شان بیاورد و به قهوه ای تعارف کرد که از هویج های تازه بخورد. قهوه ای “چشم” گفت و باز به صحبت کردن ادامه داد. مدتی دیگر به گفتگو گذشت و باز رئیس، قهوه ای را به خوردن هویج دعوت کرد و گفت: «چرا نمی خوری؟ مطمئن باش نمک گیر نمی شوی.» و خندید.
قهوه ای نگاهی به هویج ها انداخت. نمی دانست چه کند. بالاخره یکی را برداشت و باز به صحبت کردن ادامه داد.
ص۳۹

بریده کتاب(۲):

قهوه ای طبق قراری که رئیس با او در روز ورودش به جزیره گذاشته بود، به جنگل رفت و لانه ای برای خودش ساخت. رئیس، به «گوش دراز» مأموریت داد شب و روز -بدون این که دیده شود- مراقب قهوه ای باشد و کوچکترین رفتار او را گزارش کند. گوش دراز، گوشش از بقیه خرگوش ها درازتر بود و صداهای خیلی ضعیف را به خوبی می شنید.

قهوه ای بعد از چند روز ماندن در جزیره، احساس کرد به شدت گرسنه شده و باید چیزی برای خوردن پیدا کند. او چند بار تصمیم گرفته بود به شکار موش یا ماهی برود، اما به خودش گفته بود نباید دست به چنین کار خطرناکی بزند؛ چون این کار باعث می شد خرگوش ها دستش را بخوانند و بفهمند گوشتخوار است. تنها راه سیر کردن شکم، خوردن میوه های جنگلی بود. قهوه ای از بس میوه خورده بود، حالش از هر چه میوه بود، به هم می خورد. دوست داشت گوشت را هم به سبد غذایی اش اضافه کند، اما جرأت نمی کرد. یک روز نقشه ای به ذهنش رسید…

تصمیم گرفت با بلوط و میوه های جنگلی، طعم های در لانه اش بسازد تا بتواند موش ها را به آنجا بکشاند و دور از چشم خرگوش ها شکارشان کند.
ص۳۱

بریده کتاب(۳):

همه جا صحبت از خوبی ها و مهربانی های قهوه ای بود. بچه خرگوش ها در بازی هایشان اسم او را برای خودشان انتخاب می کردند و جوان ها سعی می کردند مثل او راه بروند و حرف بزنند. همه خرگوش های جزیره، به خاطر رفتارهای خوب و کمک هایی که قهوه ای به آنها می کرد، به او احترام می گذاشتند و در بین شان به «جناب قهوه ای» معروف شده بود.

قهوه ای گاهی خرگوش ها را دور خودش جمع می کرد و برایشان از خاطرات زندگی خود و سرزمین شمالی حرف می زد. او چنان از سرزمین شمالی صحبت کرده بود که خرگوش ها برای رفتن به آنجا علاقه مند شده بودند و مرتبا از او می خواستند هر چه زودتر آنها را به سرزمین شمالی ببرد. او هم وعده می داد که اگر کمی صبر داشته باشند، همه را به نوبت آن جا خواهد برد.
ص۳۵

مرتبط با کتاب جزیره خرگوش ها

بیشتر بخوانیم…
پرواز با پاراموتور را دوست دارم : رویای پرواز با پاراماتور،…

بیشتر ببینیم..
میهمانی باغ سیب

namakketab
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *