کتاب منم یه مادرم

کتاب منم یه مادرم: روایت هایی از سبک تربیتی مادران شهدا

نویسنده: جمعی از نویسندگان به دبیری مریم حلاج

ناشر: راه یار

 

بریده

مصطفی به عرق کارگری ریختن برای پدر عادت کرده بود، اصلا به آن افتخار می کرد، سرش را بالا می گرفت و می گفت‌: توی سازمان انرژی اتمی هر موقع می دیدم دارن خرج اضافه ای می تراشن، بلند می شدم و آستین هام رو بالا می زدم و می گفتم من افتخارمه که با این دست ها ماشین شستم، برای بابام پنچرگیری کردم و روغن مینی بوس عوض کردم. من لای پر قو بزرگ نشدم. مثل مردم عادی زندگی کردم و نمی تونم چشمم رو روی یه سری ولخرجی ها ببندم.

ص ۴۲

 

به پای آب رفتن عمر و جوانی من قد کشیده بودند. برای این که خوب تربیت شوند، تا آن جا که به عقلم می رسید و به دستم، کم نگذاشتم. قید شاغل شدن را هم زدم که تربیتشان در نبودنم ضربه نخورد. هیچ وقت دلم نمی خواست سمتش بروم. دوست داشتم شوهر و بچه هایم که از در می آیند، بوی غذا توی خانه پیچیده باشد، بوی زندگی، گرمای حضور مادر. با بیرون رفتن من از در خانه، بچه ها از تنهایی ضربه می‌ خوردند یا با آمدن پرستار به خانه، زیر دست تفکر دیگری بزرگ می شدند.

ص ۴۳

 

هر چه پستوهای خانه را گشتم، وسیله قابلی برای کمک پیدا نکردم. یکهو نگاهم افتاد به حلقه ازدواجم. از دستم درآوردم و تا ماشین نرفته بود، چادرم را سر کردم و خودم را بهشان رساندم. بعد مدتی حاجی آمد مرخصی، حرف جبهه و کمک های مردمی شد. گفتم: راستی حاجی، انگشتری که سر عقد برام خریدی، انداختم تو صندوق کمک به جبهه. دلم نیومد کمک نکنم.

ص ۶۰

 

_مامان، شما می دونین کار کردن تو سایت هسته ای یعنی ارتباط شبانه روزی با مواد رادیو اکتیو. این مواد سرطان زاست. تو رو خدا شما اگه باهاش صحبت کنین، قیدش رو می زنه.

ته دلم لرزید. فوری به حاجی گفتم: کار توی نطنز برای سلامتی اش ممکنه خطر داشته باشه.

از حرفم جا خورد و گفت: حاج خانوم، از شما بعیده. این پسر دلش می خواد بره اون جا به مملکت خدمت کنه، بعد شما می خوای جلوش رو بگیری؟ اصلا به سرطان و این جور چیزا فکر نکن، به زبون هم نیار. نشنیدی می گن “گر نگه دار من آن است که من می دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد”.

ص ۸۰

 

بازار گمانه زنی ها داغ شده بود و نباید اجازه می دادم مصطفی و خونش را مصادره به مطلوب کنند. رفتم بالای ماشین حمل پیکر، دوباره رو به جمعیت کردم و گفتم: مصطفای من اهل هیچ حزب و گروهی نبود. فقط و فقط پیرو آقا بود. جونش بود و آقا. هر چی آقا می خواست و می گفت، پسر من با تمام وجود پیروی می کرد. مصطفای من اهل سیاست بود؛ ولی قاتی این گروه های سیاسی نبود. دین و سیاستش، همه آقا بود و کلامش و راهش و خواستش هم.

ص ۹۲

 

با محمد مسرور توی شلمچه بودیم. شب کنار هم خوابیده بودیم. نصف شب دیدم که محمد سر جاش نیست. ترسیدم براش اتفاقی افتاده باشه. توی بیابون هی صداش زدم. آخر گفت: من اینجام. نزدیکش شدم و دیدم داره تمام ظرف های یکبار مصرف رو که ریختن، جمع می کنه. گفت دلم نمی آد روی شهدا ظرف یکبار مصرف ریخته باشن. بعدا از دوستان دیگه شنیدم کار هر شب محمد این بوده، نماز شب می خونده و ظرف ها را جمع می کرده.

ص 169

 

نورعلی تابنده قطب دراویش بیان کرد: شهادت مقام بالایی است و شامل حضرت زهرا نمی شود و با گفتن شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها، مقام شهید را بی ارزش می کنید.

من شیر سماور را می بندم. استکان را روی کابینت می گذارم. با خودم فکر می کنم خدا، پیامبرش و امام علی، امام حسن و امام حسین علیهم السلام را با نام فاطمه زهرا سلام الله علیها برای جبرئیل معرفی می کند. آن وقت چه قدر درد دارد آدمی خود را منتسب به مریدی امیرالمؤمنین علیه السلام بداند و این توهین ها را به فاطمه زهرا سلام الله علیها بکند. اشک هایم را پاک می کنم. می ‌دانم باید دل محمدحسین را آرام کنم. لیوان چای را توی سینی می گذارم و می رسم پشت در اتاق. صدای گریه اش را می شنوم. بین گریه هایش عبارتی را چند بار تکرار می‌کند: “انما یریدالله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا”. ص 212 و 213

 

یک روز از قم که برمی‌ گردد، می ‌گوید: رفتیم پیش یکی از علما و وقتی بلند شدیم از اتاق بیایم بیرون، حاج آقا به من گفتن در اجدادت مقامی معنوی هست که به تو می رسه.

از شنیدن این حرف این قدر خوشحال می شوم که دلم می خواد گریه کنم.

ص 219

 

درویش ها بعد از رد شدن سمند اومدن سمت محمدحسین. تا رفتیم که از دستشون نجاتش بدیم، محمدحسین رو بردن وسط جمعیت خودشون.

ساکت می ‌شود. عرق پیشانی اش را پاک می ‌کند، اشک هایش می ریزد و ادامه می دهد: با هر چیزی که رسید، زدنش. قمه، لوله، چوب، چاقو، تیغ موکت بری. یه چشمش رو تخلیه کردن. جمجمه و پهلوش هم.

ص 248

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *