کتاب بین دنیا و بهشت : خاطرات شهید محمد‌تقی طاهر‌زاده

بین دنیا و بهشت

کتاب بین دنیا و بهشت : خاطرات شهید محمد‌تقی طاهر‌زاده
نویسنده: رحیم مخدومی
ناشر: نشر شاهد، رسول آفتاب (وابسته به موسسه فرهنگی هنری رسول آفتاب)
موضوع: ستارگان درخشان

بریده کتاب(۱):
چه قدر آرام و سر به زیر بود در برابر ما و چه قدر مرد بود در برابر اجتماع. محال بود تندی کنیم سرش را بلند کند. ترس نداشت، فهم داشت.

جدی بود، جدی تر از سن خودش. حتی بالاتر از آن، محیط کار برایش محترم بود. وقتی هوس شوخی کارگرها گل می کرد، او دوری می کرد. از کارگاه می زد بیرون تا شوخی کارگرها تمام شود.
با همه این جدیت، آزارش به مورچه هم نمی رسید. محال بود زورش را نشان کسی دهد. هیچ وقت نشد اهل محل شکایتی از او بیاورند یا پدر و مادرش را در مدرسه بخواهند. با همه مهربان بود و برای همه دوست داشتنی.

برای نماز هول داشت. یک ربع پیش از اذان دست از همه چیز می‌ کشید برای نماز. به ما هم می‌ گفت: پاشین، پاشین وضو بگیریم! الان اذان می گه.
به فوتبال اشتیاق داشت. وقتی گرم بازی می شد خیلی چیزها را فراموش می کرد، اما وقت نماز را هرگز. انگار از درون هشدار داده می شد. در گرم ترین لحظات بازی، هول نماز می آمد سراغش و با سر و روی عرق کرده و صورت سرخ شده، روانه اش می کرد برای وضو.

آقا به تقی گفت: در آستانه بهشت، دم در بهشت، بین دنیا و بهشت قرار داری شما. نکته بین ها فهمیدند کسی که دم در بهشت باشد، مگر یک لحظه هم هوس بازگشت به دنیا به سرش می زند؟ مگر کسی این حال خوش را با همه دنیا عوض می کند؟ نکته بین ها از همان لحظه منتظر شهادت محمدتقی بودند.

از این امتحان الهی راضی هستم. بیش از اندازه
از مردم هم. مردم ما را شرمنده کردند، به ما روحیه دادند. بعضی وقت ها تعجب می کنم که چرا این امتحان نصیب ما شد. گاه خودم را لایق تقی نمی دانم. می گویم چرا تقی باید در خانه ما به دنیا می آمد؟ ما که شایسته او نبودیم. وقتی به گذشته ام رجوع می کنم، می بینم در طول جوانی دنبال خوش گذرانی نبوده ام.

می دانید چه چیزی خستگی ام را در می آورد؟
چه چیزی مرا عاشق تقی می کرد؟ گاه نیمه شب ها گویا کسی بیدارم می کرد. تقی که نمی توانست سر و گردنش را تکان دهد. آن موقع می دیدم سرش را بالا آورده، با کسی در حال صحبت است. چهره اش برافروخته و شاد بود. صدایی از گلویش خارج نمی شد، تنها لب هایش تکان می خورد. لحظاتی بعد می خندید. نمی دانم آن لحظه هایش را و خنده های آخرش را چگونه توصیف کنم. تنها این را می دانم که مرا از خود بیخود می کرد، تنم را از اشتیاق می لرزاند، اشکم را جاری می کرد. خوب صبر می کردم تا گفت و گویش تمام شود، خنده اش تمام شود. بعد می رفتم بالای سرش، لب هایم را می گذاشتم روی لب های متبرکش و می بوسیدم. آن قدر عاشقانه که برای پانزده سال خدمت دیگر، نیرو می گرفتم. تازه احساس جوانی می کردم برای خدمت بیشتر و عاشقانه تر!

او گفت تقی باید به این مرحله می رسید تا شهید می شد. فکر می کنی عشق بازی در برابر خدا یعنی چه؟ عشق بازی امام حسین (ع) را ببین. آن وقت ببینم باز هم دلت برای تقی می سوزد یا نه؟

مرتبط با کتاب بین دنیا و بهشت:

بهتر بخوانیم…

خرید کتاب عارفانه ، داستان زندگی شهیدی عارف

بیشتر ببینیم…

منجی : روایتی از جانباز دفاع مقدس حاج محسن دلپاک

فاطمه زمان پور
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *