کتاب سرباز روز نهم : روایتی از زندگی شهید صدر زاده

کتاب سرباز روز نهم

کتاب: سرباز روز نهم، روایتی از زندگی شهید صدرزاده

بازنویسی: نعیمه منتظری
ناشر: دفتر مطالعات جبهه مقاومت اسلامی
موضوع: ستارگان درخشان، مدافعان حرم، شهید صدرزاده

بریده کتاب(۱):
مصطفی خیلی شب ها ترک موتور هم حجره ای اش از حوزه بیرون می زد. عشق این را داشت که برای امر به معروف، ترک موتور بنشیند. خلافکارهایی را هم که می گرفت، به حوزه بسیج می برد. با کمترین امکانات، کار یک کلانتری را انجام می داد. نترس بود و به تنهایی یک پایگاه بسیج سیار. ص ۹۸

بریده کتاب(۲):

کسی که مدتی با مصطفی رفت و آمد می کرد، می فهمید که دوست ندارد منفعل باشد. باید حتما کاری انجام می‌داد؛ احساس تکلیف می کرد. مثلا در جریانات سال ۸۸ می گفت: قبل از اینکه وارد درگیری ها بشیم، باید ساعت ها بشینیم و به این فکر کنیم که باید کجا حضور داشته باشیم، چه کاری درسته و اون کارو انجام بدیم.
یکبار در میدان ولی عصر علیه السلام درگیری پیش آمد. بهش گفتم: تو از هیچ چیز نمی ترسی. نمی گی تو رو می زنن؟
با همان صدای دورگه اش گفت: حاجی، به خدا من از هیچ چیز نمی ترسم. گفت من فقط از یک چیز می ترسم، از اینکه بی غیرت شیم. ص ۱۸۷

بریده کتاب(۳):

سری اولی که آقا مصطفی رفت سوریه، در تمام مدتی که نبود، یا من یا فاطمه مرتب مریض می‌ شدیم. فاطمه یک هفته کامل اسهال و استفراغ داشت. دکتر گفت هیچ ویروس یا میکروبی در بدن این بچه نیست. به دکتر گفتم ممکن است از دلتنگی و مشکل روحی باشد. گفت بله. ص ۲۸۸

بیست و چند سال پیش روضه خانه پدرم در روز تاسوعا، وقتی موتور زد به مصطفی، او را نذر کردم. گفته بودم یا حضرت عباس، خودت مصطفی را حفظ کن، من او را نذر سربازی تو می‌ کنم. قول دادم که سرباز خوبی تحویل علمدار بدهم، سربازی که اتفاقاً روز عاشورا شهید شد و رفت کنار حضرت عباس. ص ۵۷۹

بریده کتاب(۴):

مصطفی حتی اگر ده بار در طول روز مرا می‌ دید، امکان نداشت دستم را نبوسد. فرقی نداشت در خیابان و بازار باشد یا در خانه. وقتی به این کارش اعتراض می‌ کردم، می‌گفت: مامان این توفیقه که نصیب من شده، سلب توفیقم نکن. ص ۳۲۳

بریده کتاب(۵):

همینطور که صحبت می‌ کردیم، پدر آقا مصطفی از خانه بیرون آمد. خانه پدرش در همان کوچه بود. مشمای زباله در دستش بود. یک دفعه لپ تاپ را روی پای من انداخت و دوید سمت پدرش. اول آشغال‌ ها را از او گرفت و بعد هم دست پدرش را بوسید و گفت: شما چرا؟ من میومدم آشغال‌ های شما رو می‌ بردم.
آشغال‌ ها را داخل سطل زباله انداخت و همان جا به من گفت: یادت باشه یکی از چیزهایی که باعث می شه انسان ارزش پیدا کنه، احترام به پدر و مادره. ص ۳۲۲

مرتبط با کتاب سرباز روز نهم:

بهتر بخوانیم…

خرید کتاب سرباز روز نهم

بیشتر ببینیم…

سخنان زیبای شهید فخری زاده: جز شهادت هیچ راه دیگه ای نیست که….

 

فاطمه زمان پور
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *