کلیپ کتاب روزی که عمه خورشید مرد: رمانی دلنشین و از یک زندگی متفاوت

عمه خورشید مرد-چندرسانه ای

کلیپ کتاب روزی که عمه خورشید مرد

معرفی:
یک گوشه ای از زبیا سرزمین شمال، پسر جوانی با خواندن دست نوشته های دفترچه ای قدیمی، زندگی اش دست خوش تغییر می شود. پسر جوان، از خانه فرار می کند و می رود دنبال زندگی دیگر، مدلی متفاوت . . .

مادربزرگم میگفت : اگر آدم میدانست این همه بلا قرار است سرش بیاید همان موقع تولد می مرد ، بوته های چای در خط های موازی صف کشیده بودند و من یاد تعریف خط های موازی افتادم اینکه هیچوقت به هم نمیرسند و حس کردم جبری که در این قانون وجود دارد به زندگی کارگر های چای هم حاکم است … ، اینجا زمان همیشه گم میشود ، خالو گفت : در خانه ات بمان و آن چه را میدانی بنویس تا اگر آدم ها رفتند قصه ها بمانند … ، چشم هایش رو به آسمان باز مانده بودند … شاید منتظر کسی یا چیزی بود … چه شومی غریبانه ای داشت آن روز …

بریده ای از کتاب(۱):

عمه‌ خورشید، در گوشه‌ ای از باغ بزرگ خانۀ ما، در حیاط پشتی زندگی می‌ کرد. حیاط او با دری کوچک به باغ متصل می‌ شد. او خواهر ناتنی پدرم بود و بارها از زبان مادرم و عمه‌ هایم شنیده بودم که مادر او دختر یک رعیت ساده و بی‌ اصل‌ و نسب بوده است. خانۀ عمه‌ خورشید، خانۀ آرزوهای کودکانه‌ ام بود. خانه‌ ای که پرندگان، بدون هیچ ترسی، در آن لانه می‌ کردند و کبوتر بچه‌ ها، روی‌ دست آدم می‌ نشستند و او به من یاد می‌ داد، چگونه آن‌ها را نوازش کنم و دوست بدارم. یادم هست، یک روز که تخم کبوترها را از لانه برداشته بودم، با صدایی بغض‌ آلود گفت: «سهراب‌ جان، این‌ ها بچه‌ های کبوترها هستند و اگر مادرشان ببیند که نیستند، گریه می‌ کند.» و آن‌ قدر گفت که رفتم و تخم کبوترها را در لانه گذاشتم.


بریده ای از کتاب(۲):

عمه‌ خورشید، قبل از آنکه به دنیای سکوت تبعید شود، قصه‌ هایی عجیب برایمان می‌ گفت. از پرنده‌ ها، از آهو های بیابانی و از گرگ‌ ها. در قصه‌ های او، همه‌ چیز، حتی آب و رنگ و درخت و ستاره‌ ها حرف می‌ زدند و هیچ‌ چیز محالی وجود نداشت.
ثریا هم گاهی پیش ما می‌ آمد ولی وقتی بر می‌ گشت، ادای عمه را در می‌ آورد و او را مسخره می‌ کرد. او، از همان بچگی یاد گرفته بود که چه‌ طور می‌ شود دیگران را مسخره کرد و به آن‌ ها خندید.
مادر، از رفتار ثریا خیلی راضی ‌بود ولی همیشه می‌ گفت: «می‌ ترسم سهراب به عمه‌ اش برود.» و بعد با نفرت ادامه می‌ داد: «مرده‌ شور نسلش را ببرد!» مادرم، همین قصه‌ ها را بهانه کرد و با این دستاویز که حرف‌ های عمه‌ خورشید بچه‌ ها را خرافاتی می‌ کند، ملاقات عمه را برای ما ممنوع کرد.
ولی من می‌ رفتم. یواشکی پیش او می‌ رفتم. پشت دامن باجی‌‌ صغرا، تنها کسی‌ که حق داشت پیش عمه‌ خورشید برود، قایم می‌ شدم و می‌ رفتم.

namakketab
دیدگاه کاربران
1 دیدگاه
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *