رضا عباسی ( چهره های درخشان) : اول راهی؟ از کسانی که مسیر طی کرده اند کمک بگیر

رضا عباسی ( چهره های درخشان) : اول راهی؟ از کسانی که مسیر طی کرده اند کمک بگیر

رضا عباسی (چهره های درخشان)
نویسنده: منیر الدین بیرونی

بریده کتاب:

روزي اتفاق عجيبي افتاد. بعد از روزهاي کار طاقت فرسا، رضا بالاخره موفق شد تابلويي عيناً همانند تابلوي استاد بهزاد را کپي کند. تابلو را چنان ماهرانه تقليد کرده بود که حتي خودش هم در تشخيص اصل آن دچار ترديد شد. فکري کرد تابلوي اصل را برداشت و تابلوي کپي را در قصر گذاشت. بعد ازيکي دو روز همراه پدر به قصر آمد و ديد، تابلوي کپي را شاه برداشته و در کتابخانه مخصوصش گذاشته است. موضوع را با پدرش در ميان گذاشت. پدرش ابتدا باور نکرد، به کتابخانه رفتند و نقاشي را آوردند. دقيق نگاه کرد ولي هيچ اشتباه و بي دقتي در نقاشي نديد. به زودي خبر در سرتاسر قصر پيچيد. همه از اين همه زبردستی رضا در نقاشي يکه خوردند و آوازه شهرت او کم کم در سرتاسر اصفهان پيچيد و اين حرف دهان به دهان چرخيد که جانشين خلفي براي ميدک و بهزاد پيدا شده است.

بریده کتاب(2):

تابلو را مقابل شاه گذاشت، تا چشم شاه به نقاشی افتاد، چند لحظه مثل برق گرفته ها ایستاد و خشکش زد. رضا ترسید. شاه با دهانی نیمه باز، یکی دو دقیقه ای روبه روی تابلوی نقاشی ایستاد و بدون حرکت، فقط و فقط نگاه می کرد. بعد ناگهان به سمت رضا رفت و در مقابل همه ی مستخدمان و ملازمان دوباره دستهای رضا را غرق بوسه کرد و با شادی و سرمستی تمام فریاد زد: این دستها معجزه می کنند! این دستها معجزه می کنند.

رضا عباسی ( چهره های درخشان) : اول راهی؟ از کسانی که مسیر طی کرده اند کمک بگیر
بریده کتاب(3):

شاه عباس براي تفريح و خوشگذراني، هر چند وقت يکبار دستور ميداد باغ سلطنتي را خالي کنند تا زنان حرمسرايش بدون چادر و روبند، آزادانه در باغ گشت وگذار کنند. يکي از روزهايي که دستورتخليه ي باغ را صادر کرده بود اتفاقي افتاد. همه از باغ خارج شده بودند اما کسي خبر نداشت رضا در گوشه اي بي خبر از همه جا مشغول نقاشي کردن است. کار چند روزه و پشت سر هم چنان خسته اش کرده بود که در لحظه ي تخليه باغ به خواب عميقي فرو رفته بود. وقتي از خواب برخاست، راه افتاد تا از باغ خارج شود.

اما هنوز چند قدمي از آنجا دور شده بود که با تصويري غريب روبه رو شد. ابتدا خيال کرد در عالم خواب است و دارد خواب مي بيند. اما چند بار که پلک زد فهميد که خواب نيست. زير درختي کهنسال و کنار نهري زلال، زني نشسته بود و شانه در آن نهر مي زد و به موها مي کشيد. تصويري بود در نهايت زيبايي. رضا مات اين تصوير نشست و زن ناخودآگاه برگشت و با ديدنش جيغ خفيفي کشيد و پا گذاشت به فرار. خبر به گوش شاه رسيد … در نهايت خشم و عصبانيت او را خواست …

مرتبط با کتاب رضا عباسی (چهره های درخشان) 👇🏻👇🏻👇🏻

بیشتر بخوانیم…
حرف های آبدار: مجموعه ای از قصه های طنز و پندآموز با زبانی ساده و روان از کتاب لطائف والطوائف

بیشتر ببینیم…
الگو و اسطوره شما كيه؟

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *