کتاب هادی
نوشته محمدرضا هوری
انتشارات کتابستان
بریده کتاب :
همه سکوت کردند. انگار گرد مرگ بر سر جماعت پاشیده بودند. چشم ها به دهان ابن الرضا دوخته شده بود تا شاید این معما را حل کند. زن که دستانش می لرزید، پر چادرش را محکم گرفت تا لرزش دستانش به چشم نیاید. ابن الرضا در سکوت طولانی در فکر فرو رفت. در چشمان متوکل امیدواری موج زد. با سکوت ابن الرضا زن خود را بازیافت. رنگ به صورتش برگشت. ناگهان ابن الرضا سرش را بالا گرفت و رو به متوکل کرد.
– حجت در بطلان قول او آن که گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است. او را به نزد شیران بفرست. اگر راست بگوید شیران او را نمی خورند.
ص ۱۷۸
قلب منتصر با شنیدن نام رباب آتش گرفت. خون در صورتش دوید. دعا کرد به آن چه فکر می کرد درست نباشد. نمی خواست باقی حرف های هارون را بشنود. اما سیل کلمات هارون قطع نشد.
– در این سالها پوست و استخوان شد. گرد پیری و فراموشی بر آن زیبایی پاشید. حاضر نشد به ابن الرضا دشنام دهد. آن قدر در این سیاهچال ماند که با کف زمین یکی شد. حال هم خوراک جانوران و حشرات درون سیاه چال شده.
چشمان منتصر سیاهی رفت. زانوانش سست شد و به سمت سیاه چال افتاد.
ص ۲۰۹
می دانست با گفتن حرف دلش سرش را به باد می دهد؛ اما دیگر نمی توانست این همه کتمان حق را ببیند، این همه ظلم را به چشم خودش ببیند و سخنی نگوید. حرفی زد که شک متوکل را به یقین تبدیل کرد و مراد دل فتح را برآورد.
– پسران تو در برابر حسنین، فرزندان پیامبر؟ آیا باور دارید که پسران تان با سروران جوانان بهشت یارای مقایسه دارند؟ به خدا قسم، قنبر غلام علی نزد من از فرزندان شما عزیزتر است.
ص ۲۳۹
دیدگاهها0
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.