کتاب حاج احمد
نوشته محمد حسین جان علی زاده
انتشارات شهید کاظمی
بریده کتاب :
احمد با عقب نشینی مخالف بود. بسیاری از نیروها شهید و اسیر شدند؛ مهدی باکری هم شهید شد. احمد هم گریه می کرد و عقب نمی آمد. رضایی، از بچههای اطلاعات لشکر، دید احمد عقب نمی رود. نقشه کشید که احمد را هر طور هست به عقب ببرد. با هیکلی که یک سر و گردن بلندتر از احمد بود، او را بغل کرد و به درون قایق آماده حرکت انداخت! قایق هم بی مهابا حرکت کرد و به آن سمت دجله رفت. تنها ایستاده بود و گریه می کرد؛ هم به خاطر گردانها و هم به خاطر شهادت مهدی باکری.
ص ۱۸۰
وقتی حضرت امام قطعنامه را پذیرفتند، رزمنده ها ناراحت بودند و گریه می کردند. احمد و نیروها در مقر اهواز بودند. همه گمان می کردند که باب شهادت دارد بسته می شود. همه مسئول واحدها آمدند دفتر فرماندهی پیش حاج احمد که ببینند تکلیف و تصمیم چیست و چه کار باید بکنند. همه پکر و ناراحت بودند. خود حاجی هم توی فکر بود. بعد از چند دقیقه گفت: “برادر ها! چرا این جا نشستین؟ بلند شین برین سر کارهاتون!” یکی دو نفر گفتند: “حاجی! حالا تکلیف چه طور می شه و چه باید کرد؟”
احمد گفت: “اگر حضرت امام بگه سوار دوچرخه بشین برین دست صدام را ببوسین، باید بریم این کارو بکنیم.” مثالی که احمد زد تکلیف را برای بچه ها معلوم کرد.
ص ۲۲۱
برج مراقبت هر چه تلاش کرد با هواپیما ارتباط برقرار کند، نتوانست.صدایی از برخورد هواپیما با زمین در ۱۰ کیلومتری ارومیه در روستای ایدانلو، مخابره شد. همه مسئولان سراسیمه خود را به آن جا رساندند. احمد در میان هم رزمانش به خوابی طولانی رفته بود. احمد حالا به آن حس خوشایند رسیده بود. او را با عزت و احترام در شهر مهدی باکری تشییع کردند، بعد هم آنها را به تهران بردند؛ جایی که به دیدار ولی و آقایش می رفت. در مسجد دانشگاه تهران فرمانده به دیدار سربازش آمد.
ص ۳۰۳
نقد و بررسیها0
هنوز بررسیای ثبت نشده است.