کتاب: تولد در سائوپائولو، خاطرات کامیلا سلستینو
نویسنده: راضیه مکاریان؛ به کوشش: بهزاد دانشگر
ناشر: عهد مانا
تعداد صفحات: ۱۵۲
بریده کتاب :
همیشه با خودم فکر می کردم ما یک روز به دنیا می آییم، به مدرسه می رویم، ازدواج می کنیم، بچه دار می شویم، پیر می شویم و بعد می میریم. این زندگی به چه دردی می خورد؟ انگار همیشه جای یک چیز در برنامه ریزی زندگی خالی بود. ولی من نمی دانستم چیست. بعد از مسلمان شدن دلبستگی ام به خیلی از چیزها از بین رفت، که این بازی ها هم یکی از آنها بود. مادرم گفت: باور نمی کنم می خواهی بازی هایت را بفروشی. من جای خالی زندگی ام را با اسلام پر کرده بودم.
ص ۷۷
عاشق چادر شده بودم. احساس می کردم کسی که چادر می پوشد، امنیت بیشتری نسبت به بقیه زن ها دارد. چادر، آن خانم را زیباتر کرده بود و در عین حال زیبایی هایش را پوشانده بود. او همسر سید بلال ذهبی بود.
بی تردید چادر را انتخاب کردم. همان قدر که از انتخاب دین اسلام مطمئن بودم، از چادر سر کردن هم اطمینان داشتم. نمی دانستم از کجا و چه طور می توانم یک چادر داشته باشم. به هر کسی می رسیدم، از زیبایی چادر و علاقه ام با او صحبت می کردم.
ص ۷۴
مدتی که گذشت، یاد گرفتم به تنهایی به حرم حضرت معصومه بروم. هم آدرس ها را تا حدودی می فهمیدم و هم فارسی را خوب یاد گرفته بودم. ولی هنوز موضوع تعارف کردن برایم ناآشنا بود. سوار تاکسی شدم. موقع پیاده شدن، قبل از این که پول را به راننده بدهم گفت: قابلی ندارد. پول را در کیفم گذاشتم و گفتم: خیلی ممنون و پیاده شدم. راننده گفت: خانم، کجا؟ پول را بده. گفتم: مگه نگفتی نمی خواهد؟ گفت: من تعارف کردم. از آن روز تعارف کردن را یاد گرفتم .
ص ۸۳
وقتی لباس شیری رنگ بلند را دیدم که بالاتنه اش با مروارید تزیین شده بود و آستین هایش ترکیبی از تور و روبان هایی شبیه به گل بود، ذوق زده شده بودم، اما نمی خواستم به علی از نظر مالی فشار بیاید. وضع علی را خوب درک می کردم، برای همین قبول نمی کردم. ولی پدر علی به زور لباس را خرید و مادرش می گفت باید زمان عقد لباس نو بپوشی. بعد چادری را که خودش برایم دوخته بود، روی سرم انداخت تا از اندازه بودنش مطمئن شود.
خودم را در آینه دیدم، خیلی قشنگ بود. پارچه اش را از مکه آورده بود. گفت: مثل فرشته ها شده ای.
ص ۱۲۳
دیدگاهها0
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.