بچه های سنگان : حسین فتاحی، سوره مهر
معرفی:
پدرها اسطوره ی بچه هایشان، مخصوصاً پسرها هستند.
داستان این پدر و پسر را بخوانید.
خلاصه:
داستان پسر نوجوانی که در روستایی زندگی می کند و پدرش نظامی است (زمان شاه) ولی در جریان قیام و انقلاب مردم در شهرها، مطلع می شوند که پدرش فرار کرده و به صف مبارزان و انقلابیون پیوسته. از پدرش خبری ندارند تا اینکه با واسطه ای پیغام می رسد که به شهر بروند تا پدر را ببینند. در شهر قبل از دیدن پدر، در خانه ی واسطه ها چند روزی هستند و با کارهای مردم در جریان انقلاب آشنا می شود تا این که پدر را در حالی که زخمی شده می بیند…
بریده کتاب(۱):
حس کردم کارها دارد مشکل می شود. هر روز که می گذشت، مسئله ی تازه ای پیش می آمد؛ حادثه ی وحشتناکی اتفاق می افتاد و بیشتر توی دلم خالی می شد. پاک امیدم را از دست داده بودم، فکر کردم: «اگر پدرم این کار را کرده باشد، دیر یا زود پیدایش می کنند و بعد …» اصلاً نمی خواستم فکرش را هم بکنم. در دل آرزو می کردم که خدا کند دیشب کسی متوجه آمدن و رفتن پدر نشده باشد.
بریده کتاب(۲):
خیلی دلم می خواست بدانم آنجا چه خبر است؛ گاز اشک آور چیست؟ چرا لاستیک آتش زده اند؟ این بود که دنبال آنها دویدم.
به نزدیک میدان که رسیدم، دیدم بیشتر کسانی که آنجا هستند، تکه ای روزنامه را آتش زده اند و گرفته اند جلو صورتشان. چشمان همه اشک آلود بود. انگار همه گریه می کردند. وسط خیابان، اینجا و آنجا، لاستیکی را گذاشته بودند و آتش زده بودند. یکدفعه حس کردم چشمانم دارد می سوزد.
اشکم جاری شد: پس گاز اشک آور، یعنی این؟!
بریده کتاب(۳):
جوانی که کنار تخت پدر ایستاده بود، گفت: «روز جمعه آورده بودنش که به مردم شلیک کند؛ ولی او برگشته و فرمانده ش را به رگبار بسته افسر دیگری هم او را هدف گرفت و زد. خیلی حالش بد بود که افتاد دست ما!.»
خیلی برایم عجیب بود؛ از یک طرف، بدن پدر، و از طرف دیگر، سرباز رفیعی، آن هم در این حال! او دیگر با پدر دشمن نبود.