کتاب به هم رسیدن در میانسی
نوشته: مهدی کرد فیروز جایی
انتشارات: شهرستان ادب
بریده کتاب ۱:
عطر چایی دم کشیده در دفتر پیچیده بود. رفتم دم در دفتر و داخل راهرو را نگاه کردم. کسی نبود. برگشتم. در قوری را برداشتم. یک مشت پر، نمک ریختم توی قوری و فوری درش را گذاشتم. با عجله از دفتر زدم بیرون و رفتم کلاس. وقتی معلم را دیدم یادم آمد که برای چی رفته بودم دفتر!
ص ۴
بریده کتاب ۲:
کرانی مقابلم ایستاد و گفت: “ببینم، گفتی رفت میانسی، ها؟”
نمی دانستم چه بگویم. کرانی به آغل نگاه کرد و ادامه داد: “زکریا با شیخ اسماعیل رابطه داشت؟” گفتم: “فقط پشت سرش نماز می خواند. ” کرانی هم چنان که سمت آغل می رفت گفت: “با طنابش توی چاه نمی رفت ؟”
ص۱۶
بریده کتاب ۳:
کرانی داشت از مشقم تعریف می کرد که یار علی گفت: “اِ آقا، شکر الله دارد می افتد. ”
سرم را روی میز خم کردم. همان جایی که عکس شاه بود. با دو دستم محکم لبه میز را گرفته بودم. بالا آوردم و ریختم روی عکس شاه.
ص ۲۲
بریده کتاب ۴:
از بس زور زدیم خیس عرق شدیم. نفسمان بند آمد. فشار دادن فایده ای نداشت. در سفت و محکم بود. راهی برای خروج نداشتیم. به سقف شیروانی نگاه کردم. فکر تازه ای به ذهنم رسید. گفتم: “حمید ببین از سقفش می توانیم برویم بیرون.”
ص ۲۶
بریده کتاب ۵:
می دانستم چقدر بی رحم هستند. وقتی زکریا از شکنجه هایشان تعریف می کرد، مادر می گفت نگو که دلم کباب می شود. زکریا می گفت یکی از روحانی های طرفدار آقا سید روح الله، اسمش حاجی آقای غفاری بود؛ سرش را با مته سوراخ کرده بودند.
ص ۳۲
بریده کتاب ۶:
لنگ لنگان راه افتادم. می بایست زودتر از آن ها از پل می گذشتم و بعد هم خرابش می کردم ولی درد پا نمی گذاشت. اگر پل خراب می شد، آنها می بایست به آب می زدند، معطل می شدند و من زودتر می رسیدم و خبر را می رساندم.
ص۳۶
دیدگاهها0
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.