سبد خرید
0

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

حساب کاربری

یا

حداقل 8 کاراکتر

خاطرات کتابخواران

من دو تا بچه دارم. یکیشون نوزاده و دخترم کلاس هشتمه!
خاطره :دردسرهای کتابخوانی من و دخترام من دو تا بچه دارم. یکیشون نوزاده و دخترم کلاس هشتمه! و از اونجایی که خانوما هیچ وقت سنشون نمیره بالا، منم هنوز سنم همون حدودای دخترمه! بعد از آشنایی با یه موسسه که ...
namakketab
فاقد دیدگاه

خاطره : جرقه

عصر روز عید فطر وقتی توی اتاق نشسته بودم، صدای در آمد
خاطره : جرقه عصر روز عید فطر وقتی توی اتاق نشسته بودم، صدای در آمد، در همسایه پایین!گفتم: کیه؟چند تا بچه گفتند: توپمون افتاده تو حیاط می خواهیم، بهشون گفتم پایین کسی نیست . دیدم چسبیدن به در و دارن ...
namakketab
فاقد دیدگاه

خاطره ی مهمانی

یک ساعت از مهمانی و خوردن و خندیدن گذشته بود..
«خاطره ی مهمانی»راستش رو بخواین، یکم استرس داشتم. نمی دونستم چه برخوردی باهام میشه و خودم رو حتی برای نه و کنایه شنیدن از فامیل آماده کرده بودم.یک ساعتی از مهمونی و خوردن و خندیدنش گذشته بود که دیگه می ...
namakketab
کتابخوانی-خاطرات-کتاب
از همان نوجوانی هایم، روابط اجتماعی خوبی داشتم، اما ارتباط با بعضی ها برایم سخت بود. این یکی هم از همان ها بود! جلو رفتم کتاب را دستش دادم و لبخند زدم و برگشتم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم ...
namakketab
فاقد دیدگاه

خاطره : گیج بازی

خاطرات کتابی-حرم -کتابخوانی
خاطره گیج بازیاز قبل نیت کرده بودم حرم که رفتیم با خودم کتاب ببرم. وارد صحن حرم شدم . به کی کتاب بدم؟چشمانم در حد عقاب دنبال سوژه می گشت.هر کسی مشغول کاری بود؛یکی زیارت نامه می خوند،یکی نماز می ...
namakketab
مطالعه-گرگ ها از برف نمی ترسند
خاطره ی کتاب سرمایی،فصل بهار بود با بوی گل های زیبا و معطرش.توی اتاق نشسته بودم و داشتم کتاب «گرگ ها از برگ نمی ترسند» رو می خوندم، حسابی سردم شده بود. رفتم تو آشپز خونه و به مامانم گفتم:« ...
namakketab
شنیدی می­گن: از هر چی بدت بیاد سرت میاد؟! و اینکه الان جریان راه انداختن که قضاوت نکنیم؟ حکایتشون، حکایت منه! من تو مدرسه ­های مختلفی کتاب­های رمان و داستان می ­بردم تا بچه­ ها به مطالعه عادت کنند و ...
ketabak
مادربزرگ ها هم عالمی دارند برای خودشان. دستت را می گیرند و می گذارند وسط قصه هایشان. عینک مادر بزرگ را برمی دارم! ها می کنم! با گوشه لباسم شفاف شفاف می شود. گونه ی آویزان و سرخش را می ...
ketabak
خاطره صبحانه کتابیتو زمان دانشجویی کمتر کسی رو پیدا می ­کردی که هم درس بخونه و هم کتاب!معمولا دانشجوها یا فقط اهل کتاب متفرقه بودند و یا فقط اهل درس! یک روز توی سلف دانشگاه نشسته بودم و مشغول بازی ...
namakketab
1 2 3