خاطره :دردسرهای کتابخوانی من و دخترام من دو تا بچه دارم. یکیشون نوزاده و دخترم کلاس هشتمه! و از اونجایی که خانوما هیچ وقت سنشون نمیره بالا، منم هنوز سنم همون حدودای دخترمه! بعد از آشنایی با یه موسسه که ...
خاطره : جرقه عصر روز عید فطر وقتی توی اتاق نشسته بودم، صدای در آمد، در همسایه پایین!گفتم: کیه؟چند تا بچه گفتند: توپمون افتاده تو حیاط می خواهیم، بهشون گفتم پایین کسی نیست . دیدم چسبیدن به در و دارن ...
«خاطره ی مهمانی»راستش رو بخواین، یکم استرس داشتم. نمی دونستم چه برخوردی باهام میشه و خودم رو حتی برای نه و کنایه شنیدن از فامیل آماده کرده بودم.یک ساعتی از مهمونی و خوردن و خندیدنش گذشته بود که دیگه می ...
از همان نوجوانی هایم، روابط اجتماعی خوبی داشتم، اما ارتباط با بعضی ها برایم سخت بود. این یکی هم از همان ها بود! جلو رفتم کتاب را دستش دادم و لبخند زدم و برگشتم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم ...
خاطره گیج بازیاز قبل نیت کرده بودم حرم که رفتیم با خودم کتاب ببرم. وارد صحن حرم شدم . به کی کتاب بدم؟چشمانم در حد عقاب دنبال سوژه می گشت.هر کسی مشغول کاری بود؛یکی زیارت نامه می خوند،یکی نماز می ...
خاطره ی کتاب سرمایی،فصل بهار بود با بوی گل های زیبا و معطرش.توی اتاق نشسته بودم و داشتم کتاب «گرگ ها از برگ نمی ترسند» رو می خوندم، حسابی سردم شده بود. رفتم تو آشپز خونه و به مامانم گفتم:« ...
شنیدی میگن: از هر چی بدت بیاد سرت میاد؟! و اینکه الان جریان راه انداختن که قضاوت نکنیم؟ حکایتشون، حکایت منه! من تو مدرسه های مختلفی کتابهای رمان و داستان می بردم تا بچه ها به مطالعه عادت کنند و ...
مادربزرگ ها هم عالمی دارند برای خودشان. دستت را می گیرند و می گذارند وسط قصه هایشان. عینک مادر بزرگ را برمی دارم! ها می کنم! با گوشه لباسم شفاف شفاف می شود. گونه ی آویزان و سرخش را می ...
خاطره صبحانه کتابیتو زمان دانشجویی کمتر کسی رو پیدا می کردی که هم درس بخونه و هم کتاب!معمولا دانشجوها یا فقط اهل کتاب متفرقه بودند و یا فقط اهل درس! یک روز توی سلف دانشگاه نشسته بودم و مشغول بازی ...