کتاب من او : روایتی عاشقانه. پسری متمول، دختری خدمتکار و… خواندنیست ماجرایشان

کتاب من او : روایتی عاشقانه. پسری متمول، دختری خدمتکار و... خواندنیست ماجرایشان

کتاب من او
نویسنده: رضا امیرخانی
انتشارات: نشرافق

بریده کتاب من او :

نبضش را گرفتم. فهمیدم که باید قلقلکش داد. همه ی عاشق ها همین
جوری اند. برای این که بفهمم کسی که او می خواهدش کجاست، دستم را دور ستون فلزی حلقه کردم. خوب می دانستم کجاست، اما خواستم رد گم کنم. اول چندجا را الکی گفتم. برلین؟ صدایی نیامد. لندن؟ صدایی نیامد. رم؟ صدایی نیامد. واشنگتن و نیویورک؟ صدایی نیامد. گفتم بگذار کمی بدوانمش. توکیو؟ خندید. بعد گفتم مکه؟ بگویی نگویی یک صدایی آمد، گرومب. مشهد؟ یک صدایی ناسوری آمد. گرومب. طاقتم طاق شد. تهران؟ صدا بیشتر شد، گرومب گرو…مب. نبضش می زد. سر شوق آمدم. از میدان اعدام می آیی؟ صدا بلندتر شد. خانی آباد؟ صدا خیلی بلندشد. گرومب گرومب.

بریده کتاب(۲):

به خیالم می خواهد صورت حساب را به من بدهد. دستم را از داخل پنجره ی کوچک جلو بردم. گوشت روی دستم داغ شد. کشیش دست مرا بوسیده بود. بعد دستم پر شد از فرانک و سانتیم. از من معذرت خواست که در صندوق اعانه بیش تر از این پول نداشته. گفت: شما مثل بچه هایید…
نفهمیدم یعنی مثل بچه ها بی عقل یا مثل بچه ها پاک، یا هردو، یا هیچ کدام.

بریده کتاب(۳):

هنوز هم نمی‌دانست در کوره فردوس، آجرپزی باب جون، چه کاره است. تکه چوبی برداشت و روی یکی از خشت‌ها نوشت: “علی”. به خشت بغلی نگاه کرد. هر دو خشت از یک قالب بیرون آمده بودند. کنار هم زیر آفتاب‌. توی آن هوای سرد و گرم و مطبوع پاییزی. پهلو به پهلو. انگار هم را بغل گرفته بودند. روی اولی نوشته بود: “علی”. علی به دومی نگاه کرد. بوی رس نمی‌داد. بوی نم نمی‌داد. بوی یاس می‌داد. ته دل علی لرزید. خواست روی دومی بنویسد: “مهتاب”. اما سایه مشهدی رحمان را دید که انگار داشت چپق را چاق می‌کرد. با خود گفت: “حرف اولش را می‌نویسم که این مشهدی رحمان هم سر در نیاورد”. با خود گفت: “م اول مهتاب… با که؟ مهتاب که تنهایی بویی ندارد… م اول مهتاب با ع اول علی”. روی خشت با چوب نوشت: مع. ص ۱۷۵

بریده کتاب(۴):

– اهل سیاست، خیال می‌ کنند که دور را می‌ بینند؛ البته می‌ بینند، اما نه خیلی دور را. حکماً اگر خیلی دور را می‌ دیدند، کارشان توفیر می‌ کرد. امیرالمومنین، روحی فداه، اهل سیاست بود، اما دور دور را می‌ دید، جایی به قاعده قیامت دور و دیر… یا علی مددی! ص ۲۳۲

بریده کتاب(۵):

روی همه آجرها کاهگل مالیده بودند الّا این سه آجر. “الحق” “مع” “علی”. علی نگاه کرد. یادش آمد که چگونه تکه‌ ی چوبی از روی زمین برداشته بود و نوشته بود: “علی”. به آجرِ “مع” نگاه کرد. هنوز هم بوی یاس می‌ داد. دل علی لرزید.
بریده بریده گفت:
– چه جور می‌ شود که بعد از این همه سال، این آجر ها بمانند و بیفتند توی دیوارِ خانه‌ ی شما!
لا تسقطُ مِن ورقه الّا باذنه! برگ بی اذن خدا نمی‌ افتد، چه رسد به آجرِ به این گندگی!

علی ناگهان انگار چیزی فهمیده باشد، فریاد کشید:
– درویش مصطفا! اما آن آجرِ “الحق” کار من نبود!
– آجر حق کار تو نبود! نه! این تبرزین را بگیر!
علی تبرزین را گرفت‌
– بزن و کاه‌ گل‌ها را بریز!
علی اطاعت کرد. کاه‌ گل‌ها را به زمین ریخت. روی همه آجرها حک شده بود: “الحق”
درویش گفت:
– گوش کن!
از همه‌ ی آجر ها صدای “حق، حق” می‌ آمد. صدای همه‌ شان در هم آمیخته بود. حق، حق، حق…
یُسبِّحُ للهِ ما فی السموات و ما فی الارض! ص۴۷۹، ۴۸۰

بیشتر ببینیم..
یک♥ عاشقانه ی♥ نرم و لطیف

بریده کتاب من او (۶):

– من هم با تو هم‌ رای هستم. مهتاب را دوست بدار! موقعش که شد با او وصلت کن، اما همیشه دوستش بدار!
– کی با او وصلت کنم؟ امروز او آن سر دنیاست…
– دنیا سری ندارد. مشارق و مغاربش روی هم‌ اند. دنیا خیلی کوچک‌ تر از این حرف‌هاست… رسیدنت به مهتاب زمان می خواهد، مکان نمی‌ خواهد.
– کی؟!
– هر زمانی که فهمیدی مهتاب را فقط به خاطر مهتاب دوست داری با او وصلت کن!
یعنی در مهتاب هیچ نبینی به جز مهتاب. اسمش را نبینی، رسمش را هم.
– مهتاب بدون این چیزها چیزی نیست، هیچ است…
– احسنت! هر وقت مهتاب چیزی نبود و هیچ بود، با او وصلت کن! آن روز خودت هم چیزی نیستی. آینه اگر نقش داشته باشد، می‌شود نقاشی. آینه هروقت هیچ نداشت، آن وقت نقش خورشید را درست و بی‌نقص برمی‌ گرداند… آن روز خبرت می‌ کنم تا با آینه وصلت کنی! ص ۴۸۶، ۴۸۷

بریده کتاب(۷):

به دلت شک نیار!
این کار هم حکماً حکمتی دارد.
هیات محبان الحسین، خاص محبان حسینه…
محب حسین، گریه‌ اش برای حسین.
با تو ام: فعله اصفهانی! از فتاح یاد بگیر: اگر برای پسرش حال گریه پیدا کرد، فی‌الفور گریه‌ اش را وصل می‌ کند به کربلا، راهش این است.
این جور اشک‌ تان مقدس می‌ شود و چشم‌ تان، ضریح.
حکماً به چشم هم‌ چه آدمی می‌شود دخیل بست‌.
یا علی مددی!ص ۲۳۱

بریده کتاب(۸):

یک بار هم پدرم را دیدم؛ با یک آهن‌ فروش دعوا می‌ کرد. می‌ گفت سر و صدا دارد آهن‌فروشی.
کسبت مزاحم پیرزن همسایه‌ ات شده.
آهن‌ فروش کوتاه آمد و به گمانم هفته بعدش جمع کرد و رفت تو یک محله دیگر.
درست خاطرم نیست. چند سالی بعد از مرگ بابا می‌ شد.
جخ حتماً دوباره می‌ گویی، چه جوری بابای مرده‌ات را دیدی؟ عجب کار هجوی است این نویسندگی!
حکماً باید الکی سیاه‌کاری کنم که بابا را در خواب دیده‌ام تا خوانندگان محترمت احساس واقعیت کنند!
من خودم هم چار شاخ ماندم وقتی بابا را دیدم…
اول خیال کردم تشابه قیافه است، اما بعد خود بابا جلو آمدند و من را در آغوش گرفتند.
تنگ …
نه که بگویی روح بود یا شبح یا… خود بابا بود. من به تته پته افتاده بودم.

بابا خندیدند و گفتند: می‌ترسی؟
– نه نه! غلط بکنم… آدم که از بابایش نمی‌ ترسد…
اما آخر، آخر شما که نبودید… چه جوری بگم…
خود بابا حرف را توی دهن من گذاشتند: نترس حرفت را بزن… خوب آره… مرده بودم، ولی این دلیل نمی‌ شود…
بعد دستی به سرم کشیدند.
– علی من! خیال می‌کردم بزرگ شده‌ای… گفتم این بار ببینمت… نمی‌ دانستم که هنوز در قید و بند این حرف‌ های خاله‌ زنکی هستی…
مرده زنده ندارد که پسر!
این نقل‌ها چیست؟
وقتی یک پیر زن شب‌ ها خواب ندارد، زنده‌ ها هم حواس‌ شان نیست، وظیفه می‌ افتد گردن ما دیگر… مرده و زنده ندارد که‌…ص ۳۳۷، ۳۳۸

بریده کتاب(۹):

الحمدلله، شهود عقد هم جزو مستحبات نکاح‌ اند و یک مرد و یک زن کفایت می‌ کند.
اما خانم مریم! انکحتُ نفسی منک، علی الِمهر و الصِداق المعلوم.
و مهر همه‌ ی زندگی من است، همه‌ی آرمان من است…
مریم ناباورانه، با عربی دست و پاشکسته‌ گفت:
قبلتُ! ابوراصف آرام دستش را روی دست مریم گذاشت و گفت: از این پس همه‌ ی آرمان من که همه‌ ی زندگی من است، شما هستید…
من به آرمانم خیانت نخواهم کرد… اگر شما را از دست بدهم، قول می‌دهم، به کتاب‌الله سوگند می‌ خورم: که همه‌ ی آرمانم را دور بریزم…
چیزی از این عزیز تر و گران‌ بها تر نداشتم که مهریه‌ ی شما قرارش دهم… ص ۳۷۷، ۳۷۸

مرتبط با کتاب من او 👇🏻👇🏻👇🏻

بیشتر بخوانیم…
کتاب ارمیا: روایتی از تحول یک زندگی.

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *