کتاب ملکه بامیان : داستانی با درون مایه خانوادگی وعاشقانه

کتاب ملکه بامیان

نویسنده: معصومه حلیمی

انتشارات کتابستان

بریده کتاب ملکه بامیان :

با پاهای لرزان روی تخت خوابیدم. مرد سرنگ به دست، سمتم آمد. یک لحظه از زیر آرنجش یخچالی را دیدم که داخلش چند کیسه خون به چشم می خورد.
چاقوی جراحی را که روی میز کوچک چوبی دیدم، از جا پریدم و سمت در دویدم. آن مرد با دست های پر قدرتش از پس گردنم گرفت و مرا همچون موشی که در چنگال گربه گیر افتاده باشد، روی تخت خواباند. چشم هایم پر از اشک شد. آرنجم را روی چشم هایم گذاشتم و شروع کردم به التماس.
ص ۱۶۴

بریده کتاب(۲):

چشمم را از طاق انباری برداشتم و به اطراف چرخاندم. یک دفعه چشمم به گونی خاکستری رنگی افتاد که پشت جوال علوفه، پنهان شده بود. بی درنگ از جایم برخاستم و گونی را از پشت جوال بیرون کشیدم. گونی را سر و ته کردم. دو تا کفش مردانه و یک بقچه ی لباس، روی زمین افتاد. خدیجه هم که تا حالا دراز کشیده بود و مدام غر می زد گشنه هستم، از جایش بلند شد و به کمکم آمد. دو تایی بقچه را باز کردیم. یک دست لباس موشی رنگ خونی پاره پاره، یک انگشتر عقیق و ساعت مچی درون بقچه بود. خدیجه فریاد زد: “کالاهای خادم حسین!”
ص ۴۴

بریده کتاب(۳):

سرم می خارید. دستم در موهای گره خورده ام گیر کرد. دقیقا یک ماه می شد که شانه بهش نخورده بود. فقط گاهی اوقات آیه ام سرم را با دست هایش شانه کرده بود که آن هم تاثیر چندانی روی موهایم نگذاشته بود. دستم را از توی موهایم بیرون کشیدم و نزدیک چشمم آوردم. چیزی روی دست هایم راه می رفت. شپش بود، یک شپش بزرگ قهوه ای.
ص ۸۰

بریده کتاب(۴):

اعتراض ها افاقه نکرد. راننده حق داشت با حرف کسی رام نشود. طالبان با کسی شوخی نداشت. اگر شانس می آوردی، اسیر می شدی؛ وگرنه مرگ بیخ ریشت بود. طالبان به خون شیعیان تشنه بود و کامیون هم پر از شیعه. در کامیون ما اهل تسنن کم پیدا می شد. اگر چه طالبان با سنی ها هم سر بعضی مسائل مشکل داشت…
ص ۱۳۳

بریده کتاب(۵):

مرد بچه هایی را که چنگ به شلوارش زده بودند و التماس می کردند، پس زد. بچه ها روی هم افتادند. از قبل عصبانی تر شد و مثل جلاد خون آشام به جان بچه هایی افتاد که التماس می کردند. هق هق دخترک و ناله های خفه ی بچه ها به گوش من که خشکم زده بود، فرو می رفت و تا عمق استخوانم را می سوزاند. مرد بویی از انسانیت نبرده بود. این بار با بی رحمی تمام، با نوک پوتینش دخترک را به هوا بلند کرد و به زمین زد. صدای هق هق دخترک قطع شد و مرد به سمت در برگشت.
ص ۱۵۳

بریده کتاب(۶):

به ناچار نشستم و به دیوار انبار کاه تکیه دادم. یکی از زانوهایم را بالا آوردم و دستم را درش حلقه کردم.
– به همان خدا و رسول اللهی که اعتقاد داری، من آدم چشم چران و بی حیایی نیستم. می خواهم زن شرعی ام باشی. می دانم نگاه های دزدانه ام اذیتت می کند. گاهی اوقات که در مقابل خدا به نماز می ایستم، از خودم شرم می شوم و می گویم چه طوری به یک دختر نامحرم دزدانه نگاه می کنی و نماز هم می خوانی!
باورم نمی شد که این حرف ها را از زبان او می شنوم.
ص ۱۹۸

بریده کتاب(۷):

چند دقیقه ای نگذشته بود که شریف صدایم زد. در چارچوب در ایستاده بود و لبخندی بی رمق روی لب داشت.
– با قاچاق بر حرف دم. گفت به شرطی که خودش همراهمان بیاید، اجازه می دهد به زیارت برویم.
از جا پریدم.
– راست می‌گویی؟
– نمی گویی وقتی گریه می کنی دنیای شریف سیاه می شود؟
از خجالت صورتم سرخ شد. چیز دیگری نگفتم. برقعم را پوشیدم و به دنبال شریف راه افتادم.
دلم برای رفتن به حرم پر می کشید‌. آتشی در دلم برپا بود. باور نمی کردم امام رضا جواب دعاهایم را داده باشد.
ص ۲۳۵

مرتبط با کتاب ملکه بامیان

بیشتر بخوانیم…

کتاب رژیسور : روایتی عاشقانه و عاطفی، آمیخته با قصه ی تلخ غارتگری

بیشتر ببینیم….

فقط مجردها ببینند…

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *