کتاب حاج احمد : خاطرات و روایت زندگی شهید احمد کاظمی، از آغاز تا پرواز

کتاب حاج احمد : خاطرات و روایت زندگی شهید احمد کاظمی، از آغاز تا پرواز

کتاب حاج احمد
نویسنده: محمدحسین علی جان زاده
انتشارات شهید کاظمی

بریده کتاب:

هر وقت مامان به این جا می رسید که میان پسرها و دخترها کدامشان وجه امتیاز دیگری دارد، چهره مامان با آن صورت گرد و چشمان پر فروغش یک طور دیگری می شد می‌ گفت: “احمدم با همه شما فرق داره. اصلا وجودش با همه بچه‌ های مردم فرق داره. احساس برکت و غرور بهم دست می ده وقتی می بینمش.”
بک بار هم تعریف می‌ کرد که خواب دیده چهار ماهی قرمز توی رودخانه ای بودند که یکی از آن ها، بر پشتش هلالی داشت و بقیه به دنبالش می رفتند. می گفت: “آن سه ماهی شما بودید و آن ماهی که هلال بر پشتش داشت، احمد بود.”
ص ۱۶

بریده کتاب(2):

فرمانده ارتشی به نیروهایش می گفت بروید آن را بیاورید. احمد گفت: “اگه این ۱۰۶ به دست ضد انقلاب بیفته، با آن تمام تجهیزات ما را منهدم می کنه. هر طور شده باید اونو عقب بیاریم یا منهدمش کنیم!”
تعلل سربازهای ارتشی را که دید، با جستی خودش را از پناه کناره جاده به وسط جاده انداخت و سینه خیز خودش را به جیپ مسلح به ۱۰۶ رساند. تک تیرانداز ضد انقلاب تمام حرکات احمد را زیر نظر داشت. احمد خواست بلند شود و خودش را درون ماشین بیندازد که یک آن چیزی داغ تمام اعماق وجودش را سوزاند.
ص ۵۷

بریده کتاب(3):

در همان روزهای نخست جمع کردن بچه های اصلی تیپ، احمد خودش را به نجف آباد رساند و با حاج آقا حسناتی فرمانده آن روزهای سپاه نجف آباد و آیت الله ایزدی امام جمعه نجف آباد و نماینده امام هماهنگی های اولیه را انجام داد. آیت الله ایزدی در تریبون نماز جمعه نجف آباد از تشکیل تیپ گفت و این که مردم باید همه جور تیپ را حمایت کنند. از آن روز به بعد، سیل مردم به سمت سپاه نجف آباد و ثبت نام برای حضور در تیپ شروع شد. احمد سریع به اهواز برگشت و پایگاه شهید مدنی اهواز را به عنوان مقر تیپ انتخاب کرد.
ص ۹۴

بریده کتاب(4):

می خواست پایش را درون دمپایی بگذارد که یک آن لبه دمپایی بین دو انگشت پاهایش گیر کرد و تعادلش به هم خورد و تلوتلو خوران نقش زمین شد. صدای خنده زهرا و رویا با دیدن این صحنه، به هوا برخاست. احمد که حالا نقش زمین شده بود، با دیدن آنها خنده اش گرفت و گفت: “به من می خندین وروجک ها! الان میام بهتون می گم.”
دوید به سمت اتاق. از پله ها دو تا یکی بالا رفت و از در ایوان پرید به داخل اتاق، دنبال زهرا و رویا و هر دو را گرفت؛ یکی را به این بغل و آن یکی را طرف دیگر.
صدای خنده بچه ها و احمد در خانه پیچیده بود. مادر از این که احمد بعد از چندین ماه به خانه برگشت، خوشحال بود.
ص ۱۲۷

بریده‌کتاب(5):
با موهای فرفری و پیراهن یقه خرگوشی و شلوار بیتلی، و آن هیکل درشت اندامش که یک سر و گردن از باقی بچه ها بلندتر بود، شده بود شاخص. موتور تریل 400 مدل یاماهای ژاپن، آن روزها که فقط چند نفر در نجف آباد داشتند، همه نگاه ها را قفل می کرد روی احمد. تیپش غلط انداز بود، ولی آدم متدین و بامعرفتی بود که بیشتر وقت ها، حتی لات های شهر هم می خواستند با احمد رفاقت کنند. ص ۲۵

بریده‌کتاب(6):

با پای گچ گرفته و عصا زیر بغل، لنگ لنگان از در سپاه وارد شد. یکی از پاهایش در گچ بود. به سختی و تقلا بالا آمد و نه برداشت و نه گذاشت، صاف گفت: خیال می کنین من با یکی دو تا زخم و پای گچ گرفته می رم تو خونه می شینم و استراحت می کنم؟ من جون و زندگی مو برای اسلام می دم. از دیروز که شنفتم قراره نیرو برای جنوب اعزام کنین، با خودم گفتم احمد هر طور شده باید بری. شده سینه خیز هم باشه، می رم. ص ۶۰

بریده‌کتاب(7):

ببین آقای استکی، من نشستم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که با توجه به این مسئولیتی که حضرت آقا به من دادن در فرماندهی نیروی زمینی، این نیرو خیلی کار داره و خیلی باید وقت بذارم. اگه بخوام درس بخونم، این کارم می مونه. لذا من تصمیم گرفتم که از دکتری صرف نظر کنم و وقتم رو مصروف نیروی زمینی بکنم.
آقای استکی تازه فهمید که احمد بین تکلیف و خودش، تکلیف را قبول کرد. ولایی بودن ویژگی خاص حاج احمد بود. همه ادعای تبعیت از ولایت دارند، ولی حاج احمد کاملا گوشش به ولایت بود که رهبری چه می گویند و چه کار باید انجام بدهد. ص ۲۹۱

بریده ‌‌‌‌‌‌‌کتاب(8):

آن روز همه چیز دست به دست هم می داد تا احمد به این سفر نرود، از خواب دیدن یکی از بچه های دفتر تا مشکلات در پرواز. اما احمد نگاهش به جای دیگری بود.‌ به جایی که در این چند وقت او را به سمت خود می کشاند، احساسی عجیب که با هر بار حس کردن آن، حالی خوشایند به او دست می داد. می دانست آنچه را که در پی آن است، دارد به دست می آورد، اما کی و کجایش را خدا تعیین می کند. هر آن منتظر مهدی و حسین و ابراهیم بود تا او را به آغوش بکشند. ص ۲۹۸

بریده‌کتاب(9):

چند لحظه قبل از اینکه هواپیما در حالت فرود اضطراری قرار بگیرد، خلبان علت را به احمد خبر داد که چرخ های هواپیما به دلیل هوای ابری و مه آلود، باز نمی شود. عباس چند بار اوج گرفت تا در هوای بالاتر که رطوبت در آن دما کمتر بود، باز شدن چرخ هواپیما را امتحان کند، اما نشد که نشد. ص ۲۹۹

بریده‌کتاب(10): ‌

ساعت حوالی ۹ و ۳۰ دقیقه را نشان می دهد. دیگر صدایی از هواپیما مخابره نمی شود. برج مراقبت هر چه تلاش کرد با هواپیما ارتباط برقرار کند، نتوانست. صدایی از برخورد هواپیما با زمین در ده کیلومتری ارومیه مخابره شد. ص ۳۰۰

بی قرارتر از همه، قاسم بود. سال ها با احمد قرار گذاشته بودند که هر کدام زودتر رفت، برای دیگری دعا کند تا او هم بیاید.حالا احمد زودتر رفته بود. عبای رهبر و انگشتری را برای احمد گرفت. قاسم درون قبر رفت و درون گوش احمد زمزمه کرد: احمد، قرارمون یادت نره. ص۳۰۱

 

مرتبط با کتاب حاج احمد

بیشتر بخوانیم…

مرد : اگر می خواهید عاشق حاج احمد متوسلیان شوید حتما بخوانید

بیشتر بدانیم….

مفید و مختصر از شهید کاظمی

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *