پی دی اف کتاب دا: دفاع مقدس از جنس دخترانه

پی دی اف کتاب دا

 

جرعه ای از کتاب:


شب ها دور هم جمع می شدیم و از گذشته و شیطنت های دوران کودکی اش برایمان تعریف می کرد.


جالب اینجا بود که در بین ما چون بابا عربی را خوب نمی دانست به کردی حرف می زد.
روزهایی که او خانه بود زبان ما هم کردی می شد.

بابا می گفت : دایی اش اورا بزرگ کرده است و چون ته تقاری بوده، همه خصوصا دایی خیلی خاطرش را می خواستند.

بابا خاطرات زیادی از دایی داشت،

می گفت : «دایی چون شکارچی بود مرا همیشه همراه خودش به کوهستان می برد. او عادت داشت چپق بکشد . مدام از من می خواست تا آن را برایش آماده کنم . من از دست چپق چاق کردن او ذله شده بودم .

نما دانستم چه کار کنم دست از سرم بردارد . یکبار مقداری باروت تفنگش را برداشتم و توی چپق ریختم، کمی توتون هم رویش گذاشتم و به دست دایی بینوایم دادم.

دایی که با دوستانش گرد آتش نشسته بود چپقش را روشن کرد. کمی بعد آتش به باروت که رسید چپق ترکید و ریش سبیل دایی را سوزاند ، خنده جمع بع هوا رفت،من از ترس فرار کردم و بالای درخت پنهان شدم »

جرعه ای از کتاب:


روز سی و یکم شهریور ماه همه منتظر بودند فردا برسد و بچه ها به مدرسه بروند . توی خانه ماهم سعید می رفت اول ابتدایی ، حسن سوم ابتدایی و منصوره اول راهنمایی. از چند روز قبل بابا پول داده بود برایشان خرید کنم من هم پسرها را برداشتم و به اندازه پولی که داشتیم خرید کردم.

بچه ها خصوصا سعید از چیزهایی که برایشان خریدم ذوق می کردند. شب هم بچه ها را به هوای اینکه صبح اول وقت بلند شوند، زود خواباندم.


فردا صبح انگار روز اول مدرسه رفتن خودم بود. کلی ذوق و شوق داشتم و روزهای قشنگ مدرسه رفتن خودم را به یاد می آوردم . توی مسیر همان طور که دست سعید را گرفته بودم ، به این طرف و آن طرف نگاه می کردم. عجیب بود خیابان ها بنظرم خیلی خلوت بود و هیچ بچه های دیده نمی شد. به مدرسه که رسیدیم در بسته بود تا خواستم در بزنم یکی از همسایه ها را دیدم .

سلام کردم و گفتم چرا در مدرسه بسته اس؟
گفت: مگه نمی دونی دیشب عراق شهرو بمبارون کرده؟
با تعجب پرسیدم : کی؟
گفت : نصفه شب
باورم نمی شد به همین راحتی به ما حمله کرده باشند. چطور من از صدای بمباران چیزی نفهمیدم؟

جرعه ای از کتاب:


یکدفعه پرسید : زهرا تو فکر می کنی بعد بابا کی از خونواده ما قرراره شهید بشه؟
من گفتم: ایشالا من شهید می شم.
با صدای بغض آلودی گفت: نه خدا نکنه. اگه تو شهید بشی ما چکار کنیم؟
گفتم: هر کار بعد شهادت بابا کردیم همون کارو تو ادامه می دی.
گفت: نه من مثل تو نیستم. من نمی تونم تحمل کنم. اصلا نمی تونم مسئولیت بپذیرم. این مسئولیت سنگینه.
گفتم من می دونم سنگینه. منتهی من هم خودم نخواستم .ناخواسته روی دوشم گذاشته شد.
حالا هم باید به نحو احسن انجامش بدم. خوب یا بد باید تلاش کنی.

namakketab
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *